در آستانه ی یک سالِ دیگر

 

یادداشت اول: باید داستانی بنویسم از زنی که آنقدر عظمت در نگاهش رفت، کور شد...

 

یادداشت دوم: تا پریدنِ دوست به ینگه ی دنیا چند روز بیشتر نمانده... از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان که دلهره دارم! بیشتر از پریدنِ خودم به این آخرین نقطه حتی...

 

یادداشت سوم: بیگ برادِر زنگ می زند و به مادرم می گوید: «عید پاکتون مبارک»... مادرم جواب می دهد که: «وا...!»  

به نظرم جوابِ دندان شکنی بود! 

و من در آستانه ی کریسمس، دقیقن همان حسی را دارم که رهبر ِ انقلابِ مادرم هنگام بازگشت به وطن داشت: هیچی... دلم اندکی از پوچی این روزها گرفته و از سرگشتگی ام و از اینکه هوا بدجور سرد است و از اینکه دلم تهران می خواهد... یکنفر که فقط در خیالم هست و تنها در مواقع بحرانی رخ می نماید، بازوهایش را دورم حلقه می کند و نجوا کنان توی گوشم می گوید: اندکی صبر سارا جان... سحر نزدیک است...

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:13 ب.ظ http://titanic.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری امیدوارم این سال نو میلادی برات بهترین لحظه ها رو هدی بیاره من آپم خوشحال می شم بهم سر بزنی

وفا شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:36 ب.ظ

می خوام بهت زنگ بزنم تلفن منزل بده جانم

هدی دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:46 ق.ظ

از تو چه پنهون منم دلهره دارم سارا جون :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد