بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

یادداشت اول: فیلم هامون رو می بینم که تا حالا ندیده بودم... خسرو شکیبایی همیشه از ته دل بازی کرده... خودِ فیلم که پُره از مهرجویی و حال و هوایِ دهه ی شصت، پرتم می کنه به تهران... به تهرانِ روزهای خردسالی... آخر فیلم، گیج می زنم... نمی دونم به خاطر شکیباییه یا دلتنگی واسه شهرم یا چهارده ساعت سرپا بودن...

اما خوب بود...

یادداشت دوم: روز به روز که می گذره، بیشتر نیاز پیدا می کنم به خودم حالی کنم که پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت... من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم...

راستیاتش این روزا گاهی از فرط استرس قالب تهی می کنم... برای منی که بچه ی آرومی بودم و شاد بودم و رها و نمی فهمیدم نگرانی یعنی چی، تحملش دو برابر سخته... مسئولیتِ کار و زندگی رو به عهده گرفتن آدم رو فرسوده می کنه... سخت تر اینه که بخوای ادای پروفشنال ها رو در بیاری و نذاری سن کم برات مانع بشه... و باز هم سخت تر اینه که دلبسته ی زندگیت باشی و دو دستی چسبیده باشیش... می دونم یه جایی می بُرّم... بهتره قبل از بُریدن، به خودم بفمونم که ملک جهان را فلان...

بابام بهم می گه کله خر! دلم براش تنگ شده...

یادداشت سوم: در تدارکِ تفریحات برای ویکند ام... کاش یکی بود مسئولیت ویکندهای منو به عهده می گرفت و من جمعه عصری می خوابیدم و دوشنبه صبح پا می شدم!

موخره: چقدر نق می زنم من!

آهنگِ هفته: هر چی از هایده!

موخره۲: چقدر آدم باید خودزنی داشته باشه که بگه «بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم»؟ جواب: خیلی

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ

خب حالا چه اصراریه... من بعد از سالها خودمحاکمه کنی به این نتیجه رسیدم که همان بهتر که همیشه کارا رو خراب کنی و اخرش بشینی توجیهش کنی... حالا گیریم کارها خراب شد و مسوولیتهایی که پذیریفتی رو به یکباره گند زدی توش...فدای سرت.. کار بعدی و مسوولیت بعدی..به جان خودم اینجوری ادم اینقدر راحت زندگی میکنه..
بعدشم خانم خانوما مرسی واسه اون ایمیل... وقتی به یه جاهایی رسیدیم خبرت میکنم ... بوسسس

رضا یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:39 ب.ظ

بار مسوولیت یه زنده گی ... یعنی بخصوص وقتی زنده گی مربوط به خودت باشه و کس دیگه یی از جنس بچه و غیره و ذلک در کار نباشه استرس آوره مگه؟ سخت نگیر به نظرم ... یعنی به نظرم داری سخت می گیری .

زهره یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.sayeaftab.blogfa.com

هرجا بری آسمون همین رنگ نیست. مگر از آبی چشمان خودت به آن نگاه کنی...
....................................................
گیرم مارگون را بهانه آمدنت کرده ام ... وقتی بیایی رقص خاک را زیر پای عشایر جشن خواهیم گرفت..

رضا یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ب.ظ

به زهره ...
مگه چشای شما آبی یه؟ چه رنگ قشنگی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد