این پست تقدیم می شود به تو

 

یادداشت اول: تمام بعدازظهر را داری با آبمیوه گیری ور می روی... به قول خودت «داری درستش می کنی»... و من که حوصله ام سر رفته، همانطور چمباتمه زده روی کاناپه، زیر لب برای خودم قصه می گویم... عادتم را می شناسی... هر چند که با زمزمه ی از ناکجا آباد آمده سر بلند می کنی، اما وقتی می بینی باز هم منم که زده ام به جاده خاکی ِ داستانهایم، تنهایم می گذاری و رویت را می چرخانی سمتِ آبمیوه گیری... اینبار اما می گویی: 

  

- بلندتر بگو منم بشنوم...   

و من که تعجب کرده ام عذر می آورم:   

- از اوناییه که تو دوست نداری...   

گیرم می اندازی:  

- از کجا می دونی؟!  

و من که از سر ناچاری می خندم: 

- اوکی... یکی بود یکی نبود... یه آدمی بود که هم آدم بود هم پرنده... یعنی هم پا داشت هم بال... با بالهاش تا هر جا که می خواست می تونست بپره... با پاهاش تا هر جا که می خواست می تونست بدوه... خلاصه همه گواهی می دادن که کم از فرشته ها نداره... 

اما ای دلِ غافل که آدم بود... یه دل داشت و دلش بسته شده بود به یه بوم... اولْ بومی که روش چشم باز کرده بود... جَلدِ اون بوم و اون باغ و اون شهر شده بود و چاره نداشت... انگار کن که با طنابِ نامرئی بسته شده باشه... دلِ به اون کوچیکی، هیچ معلوم نبود چه مکری کرده که گره ی بندهاش به هیچ چشمی دیده نمی شد و به هیچ دندونی باز نمی شد... 

اما با اونهمه یال و کوپال، نمی تونست حتی یه بار هم نپره که... همه بهش می خندیدن که چه جوری داره اونهمه نعمت رو به باد می ده... آخرش یه روز تصمیم خودش رو می گیره و بالهاش رو باز می کنه که بپره... و می پره... بالاخره از بومی که جَلدش شده بود جدا می شه و بلندتر از هر عقابی می ره خالِ آسمون و... 

  

- اُ چی؟ 

 

- ... و می میره... 

.  

بعد از سکوتت، آه می کشی:

- گاهی همه ی اینا برامون فقط دردسره...  

  

!!!

شک برم می دارد... نکند برای اولین بار مرا فهمیده ای؟؟؟

 

 

یادداشتِ دوم: اوج ِ بی شرف بازی است بازیِ این روزهای من و ما... می دانم... تو هم می دانی... سوایِ همه ی اینکه تو را دوست ندارم و ما را دوست ندارم و دنیایِ خیلی معمولی مان را دوست ندارم، اما آرامش ِ این روزها انکار ناشدنی است... و فکر می کنم حالا که اینطور است، شاید باید چیزی را به چیز دیگر بخشید و کوتاه آمد... شاید زندگی همین است... شاید دارم بالغ می شوم... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:43 ب.ظ

آرامش خواستن نشونه ی بالغ شدن یا پیر شدن یا جا افتاده شدنه ...یعنی دلت بخواد عصر که کلیدو تو در می چرخونی یکی منتظرت باشه ... آبمیوه گیری را درست کنان، مجله ای را ورق زنان، وب را سرف کنان یا چایی با شکلات خوران ... و قطعن همه چیز را به همه چیز می شود بخشید ... وقتی مچور شدی چیزهایی که تصور نکردنی می نمود زمانی تصور کردنی می شه ... این اکسیر سال هاست ... که بر تو اثر می کند ... دی سنسیتایزد می شوی کمکی ... کمکی ...

محمد دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ق.ظ http://Love.Blogsky.com

تا آخر و نخوندم.
حوصله ام نشد. ببخشین
اما دوست دارم بدونم.....
آبمیوه گیریه درست شد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد