از دادِ کدام شکایت

 

 صدای تق تق ماشین میان بوق ممتد مینی بوس و وانت گم می شود...    

- ... مستندات به ضمیمه تقدیم می شود. با احترام... ... ... با احترام کی؟

- هان؟

- کجایی پسر؟... پرسیدم به اسم کی تمومش کنم؟

- نظری... محسن نظری.

- هممم... اسم آشنایی نداری... به چه خیال داری از میر عماد شکایت می کنی؟

- مگه تو هم میرعماد رو می شناسی؟ 

- این بر ِ خیابون، همه میرعماد رو می شناسن... شکایت نومه هایی که واسه اش می نویسیم نصفِ دخلمونه... 

جوان همینطور که چشم ریز کرده و توی جمعیتِ آنطرف خیابان دنبال کسی می گردد، می گوید:

- پس دعاگوش هم هستین... 

- راستشو بخوای، هستیم... ولی از سر بدبختیه دیگه... خودت این گدا بازار رو می بینی که... ... ... حالا تو چرا مشتری ما شدی؟

- نزول حروم داره رو پولم می کشه... مهلت هم نمی ده... الان با وثیقه آزادم...

- هنر کردی... خیال می کنی صدات به جایی می رسه؟

- ای آقا... تو چی کار داری... تایپت رو بکن... پولت رو بگیر.

 

...   

نیمرخ سرباز نیزه به دست دهن کجی می کند... با آن موهای فرفری و بینی تیر کشیده و لباس چین واچین... ماشین نویس سرش را به نرده های سرد پشتش تکیه می دهد و فکر می کند که فرقش با سرباز، سر به جزییات می زند... جزییاتی مثل همین موهای فرفری که بر کله مجسمه هست و بر کله او نیست یا نیزه ای که اگرچه دکور، در دست مجسمه هست و در دست او نیست... وگرنه که توی این سرما، همه سنگ می شوند... چه شیر و خورشید نشان باشند و چه الله نشان... ... ... الله نشان...   

همینطور که به مجسمه زل زده می گوید: به نظرت واسه این هردمبیل، کاری از دست الله بر می آد؟ جز اینکه یکی رو بفرسته تا همه رو از دم تیغ بگذرونه؟...   

رو به ماشین تحریر می کند و پوزخند می زند که: حداقل بیا دلمون رو خوش کنیم که شمشیر مهدی موعود به قدر کافی تیزه! سر این جماعت سنگ شده رو زدن، کار هر فولادی نیس...    

ماشین تحریرش اما، در مقابل این موعظه ها فقط از سرما می لرزد... انگار که بگوید به من چه... و تابلوی خوش خط و مغرور دادگستری اخم می کند... که یعنی اراجیف بس است دیگر، پاشو برو... این دک کردن، کار هر روز تابلو است... ماشین نویس اما، همانطور که سرش را به نرده های سرد تکیه داده مسخره اش می کند:  

 

- چیه حاجی؟ گیرم که من هم برم... فِک می کنی شکایتای دنیا تموم می شه؟ شاکی رو جون به جونش کنی شاکیه... من نباشم مجبوری خط خرچنگ غورباقه شون رو با غلط املا و انشا و همه چی خریدار باشی... من نباشم کسی نمی دونه وقتی می خواد از میر عماد شکایت کنه، پارتیش باید به کلفتی همین ستونِ زیر پات باشه... 

 

و انگار که به چشم ببیند مجسمه ی سرباز هخامنشی حوصله اش سر برود، تشر می زند که:

- چیه عمو؟ حال نداشتی مجسمه باشی چرا مدل واستادی؟ تو اگه مرد بودی همون وقتی که داشتن پرچمت رو می کشیدن پایین یه کاری می کردی... نه حالا که همه مون همکار شدیم... ... ... واسه من پشت مو بلند کرده... 

 

و ماشین تحریر جلویش با همان دهان بی دندان که تا ته ریشه هایش پیداست از خنده ریسه می رود... یا شاید هم از سرما ریسه می رود... توی این سوز که دارد کم کم با تاریکی همبازی می شود، خنده و گریه سر و ته یک چیز است...    

 

سر و ته چیزی شبیه یک صبح سرد آذرماه روبروی سر در اصلی دادگستری... ماشین نویسی که سرش را به نرده های پشت سر تکیه داده و رنگش به کبودی می زند... و ماشین تحریری که معلوم نیست بعد از او، شکایت های چه کسی را تحریر کند...

نظرات 4 + ارسال نظر
وفا پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ب.ظ

بسیار زیبا

نرگس جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:55 ب.ظ

من فقط میخوام بدونم تو اون بلاد کفر این چه جوری به ذهنت رسیده که بنویسی اش... ادم خیال میکنه همین دیروز از دم در دادگستری رد شدی :))

سارا جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:07 ب.ظ

به نرگس: نمی خوام ناامیدت کنم، ولی اینو تو ایران نوشتم! یه روز که دور و بر دادگستری بودم...
اینجا خیلی وقته چیزی ننوشتم... اگرم چیزی بنویسم از توشه ی سالهای تهران استفاده می کنم!!! حالا کی جوهرم خشک شه، نَمدونم!

نرگس جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:13 ب.ظ

هااااا حال کردی چه تیز بازی در اوردم :دی... سارا ما را بسی دل تنگ است... فعلا میرویم با یک سبد تبریکات بخاطر بعضی چیزا برمیگردیم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد