ناامید نباش ریرا... اینجا گاهی آفتاب هم می شود...

 

یادداشت اول: این روزها کمتر حرف می زنم... خیلی کمتر... آنقدر کم که دیگر خودم هم فهمیده ام... بیشتر نقش می کنم و روی خطوط زورم را می زنم و آنقدر یک خط را می روم و می آیم که توانم تمام می شود و روی مبل، نشسته، خوابم می برد... 

 

یادداشت دوم: حرف نزدن هم خوب است و هم بد... من که دیگر خسته شده ام از تفسیر و تنظیم و میزان کردن به معنی وزن کردن... آدم وقتی چاره ای ندارد و دیگر چیزی هم برای از دست دادن ندارد، مسیر را رها می کند که راه خودش را برود... اما دورادور می بینم که کاملن برگشته ام به نُه سال پیش... روزهای پانزده سالگی... آن روزها را با تجربه های همه ی این سالها دوباره مزه مزه کردن، صفای خودش را دارد...

نظرات 8 + ارسال نظر
وفا یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:53 ق.ظ

من که متخصص حرف نزدن ام . پس به من رسیدی!

محمد یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام
منم محمد
خوشحالم که میبینم تاریخ نوشته هات نزدیکه و مینویسی و هستی
همیشه سلامت باشی

مریم یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ب.ظ

نه ریرا جون نا امید باش سارا الکی می گه آخه این وقت سال آفتاب کجا بود؟؟؟ باید تا بهار واستی!!
پونزده سالگی چه خبر بوده بیده؟؟؟؟

نرگس دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:43 ب.ظ

جالبه که این روزها پستهات با عبارت «این روزها» شروع میشه سارا...واسه تو جالبه یعنی ؛)

رضا سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:57 ب.ظ

تو ۹ سال پیش فقط ۱۵ سالت بود؟ خوش به حالت ... ۹ سال پیش من در کشاکش اولین عشق جدی زنده گی برای اولین بار دپرشن یا ادای دپرشن رو تجربه کردم ... و تو اون موقع بین ریاضی خوندن و تجربی خوندن تردید داشتی ..:))))

اشکان سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام:
نمی دونما... اما از اینکه نشسته رو مبل خوابت می بره زیاد خوشحال نیستم....
آخه با یاد روزهای آفتابی ۱۵ سالگی بشینی رو مبل چرت بزنی بعد پاشی ببینی ۲۶ سالته...!

نه خوشحالم نمی کنه...یه تکونی به اون دل تنبلت بده
یالله دیگه...
دهه
چشمک

اشکان سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام:
نمی دونما... اما از اینکه نشسته رو مبل خوابت می بره زیاد خوشحال نیستم....
آخه با یاد روزهای آفتابی ۱۵ سالگی بشینی رو مبل چرت بزنی بعد پاشی ببینی ۲۴ سالته...!

نه خوشحالم نمی کنه...یه تکونی به اون دل تنبلت بده
یالله دیگه...
دهه
چشمک

سارا پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 ب.ظ

به وفا: سخته ولی اینجوری! از وقتی از حرف زدن افتادم بیشتر با خودم دعوام می شه...

به محمد: اِ سلام!

به مریم: در راستای پونزده سالگی یه چیزی کشیدم الان یه هفته اس که می خوام بذارمش وقت نمی شه... ولی می ذارمش...

به نرگس: آره جالب بود! نفهمیده بودم خودم... آخه این روزا رو واقعن می شمرم روز به روز...

به رضا: نه من هیچوقت بین ریاضی و تجربی تردید نداشتم!

به اشکان: در کمال احترام و تعظیم و تکریم، باید بگم که: برو بابا دلت خوشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد