تولدم مبارک

 

فوت اول: تولدمه! نمی دونم چرا امسال بیست و سه شهریور در کشور مادری، مقارنِ سیزده سپتامبر در کشور اجنبی شده ولی هر سال که مقارن با چهارده سپتامبر بود... و من در این روز فرخنده و مبارک، یک سال بزرگتر می شم... به خودم صمیمانه تبریک می گم چون اصلن انتظارش رو نداشتم انقدر زود بزرگ شم! 

 

فوت دوم: تولدمه! یکی از عوارض ِ زندگی مجردی اینه که آدم از بسیاری از اخلاق های سوسولانه اش دست می کشه... و نمونه اش همین که من تولدمه و خوشحالم و نمی گم که لایف ایز اِ لوم و اینا... و بی صبرانه منتظرم که اینجا هم چهارده سپتامبر بشه و من با خوشحالی متولد بشم... ساعتِ دقیق، شش و سی و پنج دقیقه ی بعدازظهره... البته به وقتِ تهران...

از خودم خوشم می آد... وقتِ خوبی به دنیا اومدم! 

 

فوت سوم: تولدمه! و در حالی که آخرین روز کاریِ هفته رو خواب آلوده شروع می کنم و فقط می خوام زودتر تموم شه، آماندا زنگ می زنه که یه بسته دارم و برم بگیرمش... و وقتی می رم بسته رو بگیرم، مواجه می شم با یک عالمه گلهای رنگ و وارنگِ تابستانی و خندان، از طرفِ برادر عزیزتر از جان و فَنسی‌ و رمانتیک ام ... همونطوری که کارت رو گرفتم تو هوا و دارم از ذوق بالا پایین می پرم و زبونم بند اومده، آماندا با خنده می گه: «وات اِ سوئیت بوی‌فرند»... و من که دریغ نمی کنم در اصلاحش: «نووووو... نو بوی‌فرند ایز ساچ سوئیت»!!! 

 

فوت چهارم: تولدمه! در حالی که هنوز ذوق زده ام و یه چشمم به گلهاست و یه چشمم به این صفحه، فکر می کنم اینهان که سرمایه ی آدم ان تو زندگی... یه برادری که «نو مَتِر وات»، همیشه دوستت داره... یه مادری که «نو متر وات» همیشه حمایتت می کنه... یه پدری که با وجود همه ی اختلاف نظرها زندگی کردن یادم داده... یه خواهری که همیشه برات عزیزه و کِر می کنه... دلم خیلی براشون تنگ شده... 

 

فوت پنجم: تولدمه! ایمیل های دوستام رو می خونم که همه ابراز ناامیدی کردن از «هنوز» بی شوهریِ من و بلافاصله بعد از تبریک تولد، پرسیدن که من بالاخره کی می خوام شوهر کنم! البته واقعن متاسفم که سال دیگه هم باید دقیقن همین متن رو بفرستن... ولی خب چی کار کنم... ایتس دِ وی آی لیو!... جای آتوسا خالی که می گفت این خنده ی پَهن ِ تو از سر بی «بوی فرند» ایه... یکی رو برات جور کنیم که رگیولِرلی گریه ات بندازه، آدم می شی!!

 

فوت ششم: تولدمه! الان یعنی بیست و چهار سالمه یا بیست و پنج سالم؟! واقعن دارم می پرسم ها! 

آدم تو این سن‌ها زیاد عجله ای واسه زندگی نداره... انگار دست و دلباز باشه... بیست و چهارش اگه اشتباهی بشه بیست و پنج هم خیالی نیست... یکی دو سالی هم اگر تلف کنه هنوز جوون و سرزنده اس... امروز تو آسانسور (که با عالمه گل داشتم می رفتم خونه) چند نفر رو دیدم و گفتن چه گلهایی و گفتم مرسی تولدمه و اینا، یکی شون برگشت گفت «یو آر تو یانگ تو وُرک این اَن آفیس... وات آریو؟ سیکستین؟ سِونتین؟!» :)) و من به خوشحالی خندیدم... با اینکه زیادی جدی ام تو زندگی، ولی حتی از فکر اینکه ممکنه سر بیست و چند سالگی، شانزده هفده ساله به نظر بیام لذت می برم... 

 

فوت هفتم: درسته که تولدمه ولی بسه دیگه! خودمم حالم بد شد !!!...   

 

پی نوشت: با اینکه این یک تولد از راه دور است و هیچ کدام از مراسم ِ سالهای قبل رو نداره و من نه آذین رو دارم اینجا و نه هما رو و نه تقریبن هیچکس رو، ولی خوشحالم... و بار دیگه مرور می کنیم که عظمت باید در نگاه تو باشد نه به دور و برت!

نظرات 10 + ارسال نظر
نرگس شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:14 ب.ظ

تولدت مبارک دختره
میدونی که ۲۴ ساله شدی رفتی پی کارت :دی ..مبارک باشه من تولدت ۲۴ سالگیم یادم نیست اما از اونجا که دو سال بیشتر از تو پیرهن پاره کردم باید بگم که هر چی به سی سالی نزدیک تر میشی انگار یه چیزایی تموم میشه...فلذا تا توانی زندگی کن جان من
امضا: ننه نرگس :دی

رضا شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ب.ظ

تولدت مبارک ... دیگه به نظرم تولد تبریک گفتن کار هجوی هم نیست ... داره تشتکم می پره کم کم ... دوستی یه دیگه ... یه جور نشون دادن دوستی ... شاید اعتماد به نفس ام کم شده ... ها؟ ...بهرحال تولدت مبارک ...

نرگس شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:29 ب.ظ

=))))))))))) چه خوب که دیگه کار هجوی نیست

آذین یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 ق.ظ

اون آذین که گفتی که حرصش الان در اومده که یه آدرس چرا بهش ندادی !!!

ولی نو متر وات "تولدت مبارک" :*
به خدا اینقدر دلم می خواست اونجا بودم یک شب به یاد ماندنی رقم می زدیم و کارهای جورواجور میکردیم یه جوری که اولین تولدت در این دیار هیچ وقت از یادت نره

ولی نگهش میدارم این همه احساسو واسه سال بعد ، فکر کردی :D

اشکان یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:29 ب.ظ

نگو من دیروز داشتم برات نسخه لاغری می پیچیدم تولدت بوده ...!
خوشحالم که خودتو به ما هدیه دادی رفیق:
تولدت مبارک

رضا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:35 ب.ظ

به نرگس !
آدما وقتی جوون ترن حرف مفت زیاد می زنن ... بعضی آدم ها بیش تر ... یا جوون ترن وقتی جوونن یا کلن حرف مفت شون زیاد می آد.. ضمنن عروسی شما هم مبارک .... اگرچه عروسی تبریک گفتن هنوز هم کار هجوی یه ... من یه چیزی رو نمی فهمم که چرا وقتی یکی عروسی می کنه مهمونایی که می آن تو عروسی و می رقصن این همه خوشحالن .... به شما چه آخه ؟ و خب یه داستان تکراری اینه که یه دختر وقتی به دوستاش می گه دارم عروسی می کنم جیغ می زنن و اووووه خوشحال ... خوشحال.. وقتی یه پسر به دوستاش می گه بهش می گن خر شدی آخرش؟ بهرحال این شتری یه که روی همه ی ما می خوابه ... اون موقع من معتقد خواهم بود که عروسی تبریک گفتن هم کار هجوی نیست ... گرچه حتا اگر باشه هم گو باش ... مگه اینهمه کار هجو در زنده گی نمی کنیم؟ یکی ش همین وبلاگ نویسی ... یکی ش همین کامنت گذاشتن در وبلاگ دوستان ... یکی ش همین در کامنت ها خودنمایی کردن .. یکی ش همین در کامنت ها معاشرت کردن .... همین زنده گی کردن ... همین سه بعد اولیه رو در بردار بعد چهارم کشاندن و فرسوده کردن ... کشتن خویشتن در طی طریق در بعد چهارم ... آمدن ... رفتن ... دویدن ... عشق ورزیدن ... پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن ...

نرگس یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:45 ب.ظ

بین اینهمه کار هجو فقط تولد تبریک گفتن در حال حاضر هجو نیست..خوبه... پیشرفت خوبیه :)
من اگه بدونم اولین بار در زندگانی تو چه کسی به تو نشان داد «هجو» یعنی چه آخ اگه دستم بهش برسه... به نظرم اشتباهی میخواسته معنی یه چیز دیگه رو بگه ؛)
مرسی بابت تبریک..:)

سارا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:49 ب.ظ

به نرگس: مرســــــی :دی آره بیست و چهار شدم... یعنی رفتم تو بیست و پنج ولی بچه ها بهم تذکر دادن که بیست و چهار سالمه... بازم مرسی :) ایشاله تولد شما

به رضا: مرســــــی :) در مورد تشتک پریدن و اینا نظری ندارم اما اگه از من می شنوی، می گم اعتماد به نفست زیاد شده ;-)

به آذین: نو متر وات، مرسی عزیـــــــــــزم :X... نگهش دار که می خوایم سال دیگه بترکونیم همه با هم!

به اشکان: مرسی رفیق :) منم خوشحالم که به دنیا اومدم... به نظرم می ارزید به زحمتش!

مریم دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

چقدر این کامنتای این پستو دوس دارم، یاد قدیما بخیر! مگه از اشکان توی وبلاگ سارا یه خبری بشه. تازه من همین الان فهمیدم که رضا کیه!

رضا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:46 ب.ظ

خوش به حالت ... من هنوز که هنوزه نفهمیدم رضا کی یه... سورنا صالح رو یه کمی باز می شناختم ... :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد