آیا چاره ای جز گنجشک بودن داشته اند؟ یا چه کسی باور می کند رستم

 

وجیهه خانم افتاده به جان حیاط و همانطور که دولا دولا شلنگ می گیرد و جارو می کشد، اسم در و همسایه را به گلنار دیکته می کند که روی تکه کاغذ‌های جدا بنویسد... و بعد به رسم نزدیکی یا دوری یا هر چی، هر تکه کاغذ را بچپاند توی یکی از کیسه ها که یا راسته است و یا ران و یا قلوه‌گاه... بی‌بی که دارد لای بقچه اش را می گردد، اشاره می زند:

 

- واسه حاج مهدی اینا دو تا کیسه بذار... زنش دیروز شکم نهم اش رو سر سلامت زایید...

 

وجیهه خانم همانطور دولا گردن می چرخاند سمت دیگر:

 

- اینطوری واسه خودمون هیچی نمی مونه بی‌بی... بخوای حساب کنی، همه یا زاییدن یا می خوان بزان... خدا قوت‌شون بده...

 

و شلنگ را می کشد که برسد به دالان و آنجا را آب بگیرد... دستهای بی‌بی همانطور روی بقچه اش وا رفته و نگاهش انگار که پر از دودِ سیگار شده باشد،آرام توی هوا موج می زند... صدای وجیهه خانم از توی دالان می آید:

 

- یاسر... یه کیسه بیار این پشما رو بریز توش... این اکبر آقا هم زبون بسته رو زجر کش می کنه تا کاردش بزنه... ببین چه کرده اینجا رو... کدوم گوری هستی یاسر...

 

و خودش لخ لخ از توی دالان می آید و شلنگ را ول می دهد توی باغچه... بی‌بی همانطور با نگاه دنبالش می کند:

 

- بد اخلاقی نکن با بچه... برو هزار بار هم شکر کن که بیشتر از این نزاییدی... بچه هات تن سالم، خودت هم قوت بهت مونده و شکمت مثل سیرابی ولو نشده...

 

یاسر با دو تا کیسه نایلون از توی آشپزخانه در می آید... کیسه ها همینطور پشت سرش بال بال می زنند و خودش معلوم نیست به کدام دیگ دست برده که دور دهانش نارنجی است... اما از ترس تشر خوردن است یا هر چیز دیگر، کله اش را فرو برده توی یقه اش و زیر زیرکی مواظب است که پا توی خیسی ها نگذارد... وجیهه خانم همانطور که با جرنگ جرنگِ النگوهایش دستش را زیر شیر می شوید آه می کشد که:

 

- ای مادر... این حرفا رو تو خلوت زدن آسونه... اون وقتی که آدم روش نمی شه سرش رو بلند کنه چی؟ حرفِ مردم چی که می گن اجاقش نیم سوزه... اینم اگه شکر داشته باشه که پس چی ناله داره؟... همین عشرت خانوم هر وقت منو می بینه چشم ابرو می آد از سرخی و سفیدی دختر آخرش... همون که داره زنِ محسن موتوری می شه... می گه این دخترم گل سر سبدمه... مثکه قراره همه رو دو قلو بزاد...

 

- از نداشتِ پسره مادر... اسمشون گم شد از اینور... مادر شوهرش زود عمرش رو داد و رفت وگرنه نمی ذاشت تو اون خونه ی درندشت تک بمونه و هی دختر بیاره... حالا می خواد جای پسر نداشته رو با نوه پر کنه که جا پاش سفت بشه...

 

به دالان زل می زنم تا یاسر رویش را برگرداند... اما برنمی گرداند... وقتی وجیهه خانم اینطوری کفری می شود، جُم نمی خورد تا کتک نخورد... گلنار هم همینطور... و من که مانده ام بی کار با آنهمه عکس فوتبالی ای که جلویم چیده ام...

- چِمدونم... آدم از پچ‌پچ ها دور نمی مونه... حالا می خوای دو بسته بذاری براشون بذار... ولی دلِ من باهاش صاف نمی شه... هزار بار به نُک و اشاره به شکمم خندید که نمی تونه بچه نگه داره...

- به شکم خودش بخنده مادر... که معلوم نیست چی توش قایم کرده...

و همانطور که زل زده به دخترش، دست می برد که سیگاری لوله کند...

نظرات 3 + ارسال نظر
نویسنده چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:47 ق.ظ

از کی بود این روایت قشنگ؟تصویر سازی هاش عالی بودن! من می تونم بیام همین جا دوباره تا جوابو بگیرم؟ نمی تونم تصور کنم کار یه وبلاگ نویسه! چون اون وخ حسودیم می شه که منم وبلاگ دارم اما بلد نیستم این طوری بنویسم!!! مال خودتون بود سارا خانم؟

سارا چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

به نویسنده: شما خیلی لطف دارین... بهله مال خودم بود

اشکان دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ

تو هنوز یه معمایی !
هیش کی هم نمی تونه واش کنه الای خودت..
سر بسته نمونی یه وقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد