مثل نیلوفر و ناز، ساقه ی ترد و لطیفی دارد...

 

یادداشت اول: این روزها را، فقط می خواهم زودتر بگذرانم... 

 

یادداشت دوم: ری‌را... اقتصاد آمریکا را، راه نجاتی نیست... حکایت همانست که ترسم که اشک در غم ما پرده در شود، وین راز سر به مهر به عالم سمر شود... ترس فقط اینه که کسی رو نکشه... وگرنه که باید دورانش بگذره و این فرنگی های تنبل باید یاد بگیرن که گنده گ*** و گش*** رو بذارن کنار و کمتر خرج ِ عیش کنن و بیشتر کار کنن... وقت کردین این ویدئو رو تماشا کنین... راس می گه... 

 

یادداشت سوم: توی دنیای رشته، لحظه ی گسستن یه لحظه اس... قبلش هر چی هست اتصاله... هر چقدر هم که تارها از هم باز شده باشن و همه چیز به یه مو بند باشه، اما بازم بنده... بازم وصله... لحظه ی گسستن همون لحظه ایه که اون یه مو پاره بشه... اینه که چه آروم آروم تارهای رشته رو باز کنی و چه یکهو تبر رو فرود بیاری، بازم اون یه لحظه اس که اتصال و انفصال رو تعیین می کنه... آری دنیای رشته، دنیای سیاه سفیدیه...

 

حکایتِ غریبیه... من این قصه ی «دنیای رشته» رو واسه ی خیلی ها تو دلم گفتم... هر دفعه که یکی می خواد ترکِ وطن کنه یه دور این مرثیه رو می خونم... واسه خودم هم خوندم... هر روز ِ اون روزهای آخر... ولی حالا اگه می گم مرثیه، با اشک و آه و ناله اشتباهش نگیر... یا اشک و آه و ناله رو با چیز بدی اشتباه نگیر... البته سخته توی خیابونای تهران راه رفتن اون روزهای آخر... سخته به چشم دیدن که بندِ ناف ات داره پاره می شه و از مام میهن داری جدا می شی... ولی می شه دیگه... هر چی هم وایسی بهش زل بزنی کمکی نمی کنه... هر چی هم آرومتر اینکار رو بکنی بازم کمکی نمی کنه... لحظه ی انفصال یه لحظه اس... قبلش اتصاله، بعدش جدایی... جدایی هم چیز بدی نیست... یه جوریه، ولی چیز بدی نیست... بعدش باز خودش یه دنیاس... مثل اولین نفس هاییه که طفل می کشه بر اثر اصابتِ سیلی ِ پرستار به ماتحتش! ظاهر قضیه پر از اشک و زاری و ونگ ونگ و قربان صدقه ی اطرافیان و بالیدنِ پدر و روشنی چشم مادر و الخه... ولی اصل ِ اصلش، اینه که داره اولین نفس هاش رو می کشه...

 

اینا رو نوشتم اینجا که بعدن بیای بخونی...

نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ب.ظ

با دونستن همه اینها....تجربه کردن این انفصال تو این دنیا که باید بین بد و بدتر انتخاب کنی خالی از لطف نیست سارا... من الان اینو میخونم...الانی که فقط دارم کارها رو ردیف میکنم و اعتراف میکنم هنوز به عمق فاجعه پی نبردم که انفصال یعنی چی.... که لحظه پاره شدن یه تار مو یعنی چی...اما هر بارکه میخوام تصور کنم همه سختی اش رو... فکر میکنم به نفس کشیدن دوباره ای که ممکنه نباشه ....یا سخت بالا بیاد.... اما شاید هم بشه... و علیرغم سخت بودنش...بالاخره بتونی نفس بکشی

شهره پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.aveh.blogsky.com

سلام
کامپیوتر روشن مانده بود و من مطالب شما رو خوندم مطلب (به خانه ی من اگر آمدی) را خوندم از قرار معلوم غربت بد جوری قریب آشنات کرده این جا هم خیلی تلخ نیست این خاک و بوم یک چیز با ارزش داره و آن اینه که هر کجای دنیا که باشی و با هر زبان و دیکته ای حرف بزنی از حرفات عاطفه جاری میشه .و جدایی همیشه سخته کجا جدایی رخ داده و عشق متولد نشده؟

بارون جمعه 24 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ق.ظ

اما من که همین الان خوندمش.
راست می گی فقط یه لحظه است.
مثل اون مرز باریک تعادل همه چیز می مونه.
نمی دونم چرا توی این دنیا همه چی به مویی بنده.

می گم شاید توی زندگی بعدیم، آدم شدم. هان ؟‌

رضا جمعه 24 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:16 ق.ظ

منم الان خوندمش .. باید اینا رو شیش ماه پیش برام می نوشتی ... :دی ...

یاشار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام خوبی من رو یادت اومد یه زمانی بلاگ می نوشتم به اسم ساهی. دلم برای سارای فقید تنگ شده بود اومدم نظر دادم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد