از این روزها ۲

 

 

یک نفر آپارتمانِ مرا دچار اشتراکِ روزنامه ی صبحگاهِ ونکوور کرده است... 

 

عادت داشتم از کنار سبدِ فلایر ها و روزنامه های زرد بی اعتنا بگذرم... تا اینکه در جلسه ی ماهیانه، زیر بار نگاهِ سرزنش گر همسایه ها، سرایدار یک عالمه بسته ی لوله شده می گذارد توی بغلم و تاکید می کند که «هر کسی خودش مسئول بسته های پستی اش است»... و این بسته های روزنامه همه اش به شماره ی آپارتمانِ من مزین شده... پس مالِ من است... مالِ من است؟

  

زنگ می زنم که دِلیوری را کنسل کنم... اپراتور از آنطرف خط سین جیم ام می کند و بعد می گوید«ما نمی تونیم اشتراک رو کنسل کنیم چون به نظر می آد شما اون کسی نیستید که ثبت نام کرده»... خودم هم می دونم اون کسی نیستم که برای هجوم اخبار روزانه به آپارتمانم ثبت نام کرده... من هیچوقت چنین کاری نمی کنم و واسه همینه که می خوام کنسلش کنم... برای اپراتور توضیح می دهم... ارتباط قطع می شود...

 

حالا صبح به صبح مسئولیت بسته های پستی ام را به عهده می گیرم: لوله ی روزنامه را با وسواس از میانِ انبوهِ کاغذهای زرد بیرون می کشم و روی میزم می گذارم... همانطور که چای درست می کنم، زیر چشمی می پایم اش... نمی دانم این پاییدن هایم انتظار ِ چه چیزی را می کشد... که مثلن یکهو خون از میان کاغذهایش فواره بزند و همه ی کفپوش را کثیف کند؟ یا همانطور که پشتم بهش است و دارم کتری را می گذارم روی گاز، بلند شود و شروع کند روی میز رقصیدن؟ یا بی هوا منفجر شود؟.... نمی دانم... به هر حال همه ی اینها از یک عالمه اخبار روزانه ی دنیا بر می آید... نمی آید؟  

در هر صورت حواسم هست که هیچوقت لوله ی روزنامه را با آپارتمانم تنها نگذارم... همیشه موقعی که می خواهم بروم بیرون برش می دارم و با خودم می برمش سر کار و می اندازمش توی سطل آشغالِ دم آسانسور... آدم احتیاط کند بهتر است... 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:46 ق.ظ http://souvenir.blogsky.com

عجب فاجعه ی بزرگه جالبی!
ولی شاید بشه از لابلای کاغدهای زرد.نوشته ای سفید پیدا کرد!!

هما سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:09 ب.ظ

:))
:)
:*

رضا سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:01 ب.ظ

اون طرح یک روزنامه ای یه که حالت سلاح داره یا سلاحی یه که روزنامه رفته توی لوله ش مانع شلیک اش بشه؟

سارا سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 ب.ظ

با تشکر از نگاه دو جانبه ی شما، باید بگم که: اولی... البته اعتراف می کنم که طرح سلاح خوب اجرا نشده که به یقین به خاطر هفت تیر ندیدگی اینجانب است...

رضا چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:36 ق.ظ

می خواستم به این موضوع هم اشاره کنم که حیفه سربازی نرفتی ....

آذین پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:09 ق.ظ

منم دلم خیلی برات تنگ شده بود اومدم اینجا الان دلم تنگ تر شده برات :P

ولی منم هرچی فکر میکنم میبینم راست میگی ! تنها نذاریش بری ! :))

نرگس پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:07 ب.ظ

اتفاقا به نظر من خیلی هفت تیر خوشگلیه...ادم دلش میخواد باهاش بره ادم بکشه :دییییی

ااشکان شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:13 ب.ظ

آخ که اگه می شد با شلیک یه گلوله تو مخ بعضی ها خر فهم شون کرد چی می شد؟
البته گلوله کاغذی حاوی یک سری بدیهی ات...
راستی همه جور آمپولی داریم کاش این هم اختراع می شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد