خمیازه... خمیازه...

 

خمیازه های ناشی از گیر افتادن توی یک پروژه ی جدید... خسته از بی خوابی های شبانه... فکر... فکر... فکر...

امروز دقیقن شش ماهه که اومدم... زندگیم به نحو عجیبی شکل گرفته انگار کن که پنج شش ساله اینجام... اما خودم هنوز بی شکلم... خودم هنوز مثال سبوی شکسته و آبِ ریخته ام... باید جمع شد!

در پی یک قهر طولانی با روزگار، خیلی وقته که کتاب نمی خونم... خیلی وقت هم هست که چیزی نمی نویسم... دردم شاید کمی تا قسمتی این باشه... یه خورده دیگه از دردم اینه که دیگه نمی تونم هوای بارونی ونکوور رو تحمل کنم... حداقل نه وقتی که خودم به اندازه کافی بارونی هستم... حالا خوبه باز امروز آفتابه یه خورده... تا فردا هم، شاید من آفتاب شدم! خدا رو چه دیدی...

...

منتظرم که اریک خراب شه رو سرم و موعظه ی امروزش رو مِن بابِ «فاینایت استِیت ماشین» تقریر کنه و اینکه ما باید در معماری جدید، همه چیز رو استیت ماشین ببینیم و یه خورده گیج بزنه و شاید یه چهارتا کتگوری جدید باز کنه و وقت میتینگ تموم بشه و خلاص شم... برگشتنی، یه شبیخونی باید به کتابخونه ی خیابون چهاردهم بزنم... هیچ جا مثل اونجا کتابای کوچولو کوچولو از احمد محمود نداره... کلی هم داستانهای گمنام از سیمین دانشور... همه ی کتابای فریبا وفی... و خیلی چیزای دیگه!

 

دعای هفته: خداوندا مرا به زندگی بازگردان...

لات بازی هفته: همینیه که هست... علافم می کنن... منم وبلاگ می نویسم... حرفیه؟

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 04:54 ب.ظ

حرفی که نیست..این درد را چاره ای نیست... سالهاست میره و میاد مهم اینه که تحویلش نمیگیریم و از رو هم نمیره :دی
خوش باشی دختره :)

ی. کاظمی چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:30 ب.ظ http://asha.blogsky.com/

سلام. من نیز وبلاگی همنام دارم: از این اوستا
http://asha.blogsky.com
در جستجوی ِ این نام، به وبلاگتان وارد شدم. به هر رو اتفاق خوشایندی بود هرچند که به نظرم عنوان ِ نامناسبی را با توجه به رَوَند ِ گفتارها برگزیده اید! شاید نام ِ بهتر برای ِ آن چنین باشد: "اعترافات ِ سالهای ِ دور". البته فقط یک پیشنهاد است!
نوشته اید که: "در پی یک قهر طولانی با روزگار، خیلی وقته که کتاب نمی خونم... خیلی وقت هم هست که چیزی نمی نویسم..."
من عکس ِ اینَم. یعنی هر زمان با روزگار آشتی هستم و همه چیز عالی و روشن است و ... و با تمام شدن ِ تنهایی ها، نگارش برایم پایان می گیرد. برایم اینگونه است که: نوشتن از بار ِ روح می کاهد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد