درخت انجیر پیری که تو باغ بود، همه‌ی کودکی های منو می دید...

 

- از آسمون سنگ هم بیاد باز این باغ شما پُر بار می ده... عجب خوش غیرتن این درختا...

- بزن به تخته حاجی... بزن به تخته

- باغ ماشاله رو دیدی؟ تُف هم تحویلش نداده امسال...

- تقصیر خودشه... باغش پایینه، همه ی زمستون هم ولش می کنه به امان خدا و... استغفرله... خودش مشکلش رو دو تا کرد...

 

چشمم کم‌کم گرم می شه... خودم رو تسلیم می کنم به بازی آفتاب از لای برگها و وز وز یکنواختِ مگس ها و بوی سردِ آلبالو که تا تهِ کله ی آدم می ره... حاجی و آقا یونس هنوز دارن حرفِ باغ ماشاله رو می زنن... این ماشاله همونیه که می گفتن پارسال رفته جنوب و از اهواز زنِ دوم ستونده... بی‌بی می گفت آهِ زنِ اولش می گیردش... می گفت زنش خیلی اهل نماز و دعاس... دلش بشکنه، ماشاله به گل می شینه... و حالا می گفتن درختای باغ ماشاله همه کرم زدن... یاسر می گفت خودش دیده که حتی یه دونه آلبالوی سالم هم به درختاش نیست...

خم نمی شم به چشم ببینم که اکبر گنده طنابِ الاغای حاجی رو گرفته و لابد پیرهنش پر از خال‌خالِ قرمزه... حتی ممکنه الان دارن با یاسر عکس فوتبالی تاخت می زنن... ولی من به هر حال قهرم و حتی خم نمی شم نگاشون کنم که خجالت بکشن... حتی خیال دارم امروز نرم سر پل بازی... دیگه هیچوقت نمی رم سر پل... عکس فوتبالی هام رو هم جلوی چشم یاسر می ریزم تو جوب که دلش حسابی بسوزه...

بهم گفته بود مفت خور... گفته بود آلبالوها مال فروختنه نه خوردن و گفته بود که من به هیچ دردی نمی خورم جز اینکه بار الاغ رو سنگین کنم... منم گریه کنان رفتم پیش آقا یونس و بعدش یاسر کتک سیری خورد... آقا یونس هم من رو گذاشت روی بالاترین صندوق و گفت هر چقدر که می خوام آلبالو بخورم... اما من دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت... حالا دیگه یاسر هیچوقت منو نمی برد باغ محمدی و دیگه بهم ماهی کبابی هم نمی داد...

 

- پریشب هم نیومد مسجد جلسه... سرش حسابی گرمه

- اینجوری نگو حاجی... از شرمندگیه که سر در نمی یاره از لاکش

- هه! اینجوری فِک کردی؟ می گن زنهای اهوازی تنشون داغه...

- نگو جلو این بچه ها حاجی... خانوم سارا بیا پایین می خوایم بار بزنیم

 

با اکراه می رم پایین و نگاه خصمانه ای می ندازم به یاسر... معلومه واسه اکبر گنده هم تعریف کرده که اونم اینجوری دست به کمر نگام می کنه...

 

- به‌به... چطوری دخترم... بابا بزرگ خوبه؟... آقا کاظم اینا هنوز می آن اینجا؟

- آره اونا هنوز می آن... ولی دامادش می گفت واسه اینا سالِ آخره...

.

.

.

یه چیزی تهِ دلم گرمبی می افته زمین...

 

 


وفا یه پست خوب زده در مورد مریم هوله و مصاحبه ی نیلوفر بیضایی با مریم و هومن عزیزی... برای من که خیلی جالب بود... مرسی

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ق.ظ http://f10.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

مریم سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:10 ب.ظ

واقعا در این صبح ارتحال!!، چی می تونه مثل این نوشته از سارا حال آدمو سامون بده؟؟؟؟ هان؟ چی؟

نرگس سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ب.ظ

اوممممممم.... خوب بود..یادم افتاد به امروز...که تو کوچه باغای یه ده گیلاس از درخت چیدیم و نشسته خوردیم...آی حال داد :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد