پدر، مادر، به خدا ما مقصر نیستیم...!

 

استرس کار و خستگی و خالی شدن از امید و علاقه هرچند به اندازه ی ذره، نمی گذارد چیزهایی را که می خواهم بنویسم... الان شاید وقت خوبی باشد... که منتظر بیدار شدن شهر هستم تا بزنم بیرون و ویکند در کنم...

************

یادداشت اصلی: عزیز نسین یکی از آن نامهای همیشه قلقلک دهنده است برایم... چند روزی می شود که مرده است و من هی می خواهم در مدح اش چیزکی بنویسم و پیرمرد را از منتظر ماندن سر پل صراط رها کرده، روانه ی بهشتش کنم و هی نمی شود!

یک شب بهاری متمایل به تابستان بود که از منزل دوستی بر می گشتیم و دوست وسواس جمع کردن کتابهای قدیمی در قطع جیبی را داشت و شاید هنوز هم داشته باشد... کتابهایی آنقدر قدیمی که پشتشان خورده: بها ۱۵ ریال، ورقشان آنقدر زرد شده که به خورشید خانم می گوید زکی، و شیرازه شان آنقدر سست شده که بیشتر به محتضرها می ماند... چند تا از کتابهای نفیسش را داده بود بیاوریم و اجازه ی نگه داشتن کتابها در بازگشت داده شده بود به من که عقب ماشین گم بودم... کلاس دوم دبستان را داشتم تمام می کردم و بعد از فارغ التحصیلی از کوکب خانم، پاییز، و ریزعلی، خواندنِ کتابهای واقعی دنیای دیگری بود... و آن کتابها، خیلی واقعی بودند...

لابلای کتابها دو قطع جیبی از عزیز نسین هم بود... و لازم است بیشتر توضیح بدهم یا از همین الان هم معلوم است که چرا من انقدر مخلص ایشان هستم؟!

ولی همیشه تعجب کرده ام از اینکه می گویند عزیز نسین طنز نویس بوده... برای من هفت هشت ساله که نوشته هایش بیشتر ارو.تیک بود تا طنز... یا شاید من توی آن سن هنوز آنقدر نسبت به سک.س عصبی نشده بودم که با خواندن ماجرای هم آغوشی فلان کلنل با بهمان حوری(ها) کِرکِر بخندم... آژان از لوله ی ناودان بالا می رود و کدخدا را عو.ر می بیند با چند تا پریِ مرمری... پاسبان خانه ای را کشف می کند چهارخوابه و توی هر خواب یک جفت فلان... سربازرس مردها را به خاطر مرد بودنشان نگه داشت و زنها را به خاطر زن بودنشان آزاد کرد جز یکی... اینها صحنه های زنده ی داستانهای چند قسمتی عزیز نسین است که به خاطرم مانده از آن روزها... و آن موقع شاید بیشتر تو نخ چهارخوابِ خانه بودم چون خانه ی خودمان سه خوابه بود!  

و کتابها گم شدند... مثل هزاران چیزی که برای تربیت ام مضر بودند لابد!... و حکایت آن شد که آشنایی من و عزیز نسین به همان تابستان سال دوم دبستان ختم شد و تصویر من از عزیز، تنها چیزی که نبود و نیست یک طنز نویس است... به هر حال روحش شاد و یادش گرامی.

 

یادداشت مرتبط: لابلای آن کتابهای جیبی، یک کتاب از جلال بود به نام اورازان... چقدر مزخرف بود و چقدر دوستش داشتم و باورت نمی شه که بالای ده بار خوندمش... درباره ی دِهی بود در ناکجا آباد و از تاریخچه و رسومشان می گفت تا کشاورزی و سیستم آبداری... اون اولین کتابی بود که باهاش به ویژوالایز کردنِ سطور رسیدم و سطح دیگه ای از هوشیاری رو لمس کردم... اهل فن می دونن چی می گم... و همون هم شد که کتاب انقدر برام جاودانه شد و جلال انقدر برام سفرنامه نویس شد تا داستان نویس... چه چیزایی داره یادم می آد!

***********

یادداشت غیر مرتبط: جمعه عصر که دعای هفته رو خونده بودم و شال و کلاه کرده بودم و می خواستم بیام خونه، یهو به نظرم رسید که «چقدر خودم نیستم»... و بعد خیلی عصبانی شدم... چون به نظرم تو زندگی هر کاری که می تونستم کردم که «خودم باشم» و واقعن هیچ کار دیگه ای به نظرم نمی رسه و اصلن خیلی غلط می کنم که فکر می کنم خودم نیستم X(

نظرات 7 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:56 ق.ظ

هممممم

ابوذر یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:01 ق.ظ http://simiagar.blogsky.com

من هم یکی از طرفداران ژرو ژا قرص عزیز نسین بودم . یه بار که داشتم یکی از کتابهاش رو می خوندم متوجه شدم این داستان را یه جای دیگه هم خوندم البته به یه شکل دیگه خوندم ... بعدا یکی گفت خیلی از داستانهایی که به نام عزیز نسین تو ایران چاپ می شه رو رضا همراه مترجم می نویسه..... خوش باشی

نرگس یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 ق.ظ

من فکر کردم تو با این خیلی خواستی خودت باشی...موفق هم بودی...خب می دونی من فکر میکنم این که ما ادما بخوایم همیشه خودمون باشیم می توونه این شک رو بوجود بیاره که حالا اینی که هستیم واقعا خودمونیم؟؟ چقدر پیچیدم..همیشه همینه جاده می پیچه من نمی پیچم...من می پیچم جاده نمی پیچه..نتیحه اش همینه که همیشه ته دره ام :)

نرگس یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:10 ق.ظ

این چیه من نوشتم؟؟‌یه بار خوندم..خودم هم نفهمیدم=)))... منظورم این بود که ما از کجا می فهمیم که خودمون چی هستیم که بخوایم خودمون باشیم.از کجا معلوم اون چیزی که الان تو ذهنمون ارزشه از ما نیست از محیطه..از جامعه است..ار خانواده است..و ما هم بهش تن دادیم ..اینا بود منظورم :دی

شهره پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.aveh.blogsky.com

سلام
به حرفهای نرگس گوش نکن .هر چیزی که هستی و یا هر چی که می خوای باشی همون چیزی است که الان هستی مسئله پیچیده ای نیست مهم اینه که تو هم با عزیز نسین آشنا بودی و از اورازان خوشت نمی اد مثل من ..راستی من صادق هدایت رو هم دوست ندارم ..ببخشید ها..........آخه من همیشه سعی می کنم خودم باشم گاهی هم رانده هم می شم ولی مهم نیست

نرگس پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:38 ب.ظ

بعله...سکوت اختیار میکنیم =)))))

سارا جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:33 ب.ظ

ولی من از اورازان خوشم می اومد...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد