به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... اما امروز فقط زردند... زرد، خشکیده و پر سر و صدا... مثل پیرمرد پیرزن هایی که صبح تا شب گوش همه را با وراجی می برند... می آیی بگویی پدر جان چای می خوری... و مجبوری نیم ساعت سوالت را دستت بگیری و خاطرات نخ نما شده اش را گوش دهی... بد شانس که باشی نیم ساعتت می شود یک ساعت... کم رو که باشی یک ساعتت می شود دو ساعت... هر چقدر دیوارت کوتاهتر باشد این ساعت ها بیشتر کش می آیند... تا شب می شود و می بینی سوالت هنوز دستت است: پدر جان چای می خوری؟...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... کتابهای زیر بغلم می روند که یک صدا روی زمین پخش شوند... به زحمت دستم را محکم تر قلاب می کنم و به خودم می گویم همه شان را امشب می سوزانم... آنقدر محکم می گویم که انگار امر است... محکمتر بگو: وحی است...! و یادآوری می کنم مبادا از خاطر برود... مثل حکایت خرید کردن هایم که باید هزار بار بگویند تا یادم بماند... این را... آن را... و آن یکی را... از لیست اقلام همینقدر یادم می ماند که سه تا بودند... مثلا روغن، سیب زمینی و تخم مرغ... یا سیب زمینی، تخم مرغ و روغن... می دانم... می دانم... همه شان یکی اند... فقط فرقش آنجاست که همیشه آخری را از یاد می برم... حالا قرعه به نام کدام یکی بیفتد که آخر شود؟... نمی دانم...!

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... توی کفشهایم آب رفته و با هر قدم از لای انگشتانم بیرون می زند اما همانجا توی کفش می ماند... و من که قبلا به زحمت قدم بر می داشتم حالا دیگر خودم را روی زمین می کشم... لخ لخ... آرزو می کنم اینبار که پایم را روی زمین می گذارم آب از همان راهی که رفته بود تو بزند بیرون... به این امید قدم را محکم تر روی زمین می کوبم... فش... و آب باز هم همان تو می ماند... از زیر به رو می آید و دوباره فروکش می کند... اما طفلک، مثل اینکه راهش را گم کرده باشد همان تو می ماند... خودش را به در و دیوار می زند ولی باز هم همان تو می ماند... کسی آن دور ها می خواند: «اما موش خورده شناسنامه من»... و من به زمزمه جوابش را می دهم... پرواز را به خاطر بسپار... و به عنوان آخرین صحنه، ژنده پوش کنار معبر پوزخند می زند... دیالوگ کاملی است...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... نمی خواهم این داستان را همینجا رها کنم... هرچند که سکانس آخر را توی بند قبل گرفتند... آن پوزخند را می گویم... معمولا بعد از یک پوزخند دیگر چیزی نمی گویند... می دانی... نمایشنامه نویس ها بلدند... خیلی زود گنجایش پوزخند ها را پیدا کردند و آن را مثل توشه ای برای این روزهای پاییزی ذخیره کردند... مثل یک کمد دیواری که وقت آمدن مهمان، همه خرت و پرت هایت را بریزی درونش و درش را قفل کنی... یا مثل یک پاکت که وقتی وقتت تمام شد و حوصله ات تمام شد و صدایت از زور حرف زدن زیاد یا حرفِ زیاد زدن گرفت، نخودچی بریزی توش و بدهی دست مخاطب تا در راه خانه مزه مزه کند... نخودچی نه... اینروزها کرانچی طرفداران بیشتری دارد... چه می دانم... همان که بقیه می گویند...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... هنوز هم نمی خواهم داستان را رها کنم... از بخت بلند من است یا همیشه اینطور می شود که «کات» نمی گویند... زیر چشمی پشت صحنه را نگاهی می اندازم... دوربین ها هنوز زنده اند و فقط می رسم حجمی را روی صندلی کارگردان تشخیص دهم... به چیز بیشتری نمی رسم... گوشهایم را تیز می کنم ولی صدای خر و پف نمی آید... آخر می دانی... توی فیلم قبلی که بودم... همین دست راستی... آره همان را می گویم... توی آن یکی فیلم که بودم سر یکی از همان صحنه ها که انگار آخریشان بود و عاشق و معشوق به هم می رسیدند و آغوشی بود و بوسه ای و صحنه پر بود از رنگهای گرم، همه خوابشان برد... من همانطور معشوق به دست منتظر ماندم اما... همه خوابشان برد و کسی کات نگفت... و آخرش دستهایم خسته شد ولی باز هم، همه خوابشان برد... آخرش ول کردم آمدم اینجا... خیالت راحت باشد... پاورچین آمدم... کسی بیدار نشد... سرک بکشی می بینی... آمدم اینجا و اینها پناهم دادند... یک پالتوی مندرس برایم دوختند و یک عالم کتاب زدند زیر بغلم و همین کفشها را که وصفشان بود پایم کردند... معبر را نشان دادند و گفتند برو... آنروز ها معبر پوشیده از برگهای طلایی بود... و من رفتم...

می دانی... معبر هنوز پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... اینها هم «کات» نمی گویند... من هم که... می روم برای خودم... خیالت راحت باشد... من یک هنرپیشه دوره گردم... نقشم را از برم... همین که رسیدم به همسایگی فیلم بعدی، پاورچین فرار می کنم...

 

نوشته شده به تاریخ ۳ فروردین ۱۳۸۵

 


وقتی به عقب نگاه می کنم، خوشحال می شم... خنده ام هم می گیره البته... ولی خوشحال هم می شم... چهار ساله که دارم این وبلاگ رو می نویسم... از بیست سالگی... از سنی که «بار زندگی روی دوشت سنگینی می کند و می خواهی دنیا را تغییر دهی»... اگرم به بهانه ای پاکش کردم، باز برگشتم و نوشتم... چهار سال کم نیست ها... متوسط هر هفته یه پست زدن... کم نیست...

وقتی به عقب نگاه می کنم، خوشحال می شم... می بینم که همچین بد هم زندگی نکردم... همچین کم هم سر تا پا شور نبودم... همچین کم هم جوونی نکردم... هرچند کوتاه، ولی دانشجوی خوبی بودم... هر روزش رو زندگی کردم... زندگی رو زیر و رو کردم... به هر جا تونستم سرک کشیدم... هر چند که همیشه نق زدم و از اسارت گفتم، اما کم رها نبودم... الان که نگاه می کنم به من ِ اون روزا، خوشحال می شم...

اون من هنوز توم هست... صددرصد هنوز هست... هر چند که الان از وضعیتم راضی نیستم... فکر می کنم قفل شدم و کرخت شدم و زیر بار اینهمه تغییر، به سختی دارم نفس می کشم... ولی وقتی به عقب نگاه می کنم امیدوار می شم... نتیجه می گیرم که «این» موقتیه... من دوباره «اون» خواهم شد و ادامه خواهم داد... تیک ایت ایزی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد