Complicated

 

یک نفر باید به ما می گفت که پیچیده بودن اصل نیست... حتی فرع هم نیست... که مرض است.

از چه می ترسیدیم؟ از یکباره خوانده شدن و تمام شدن؟ از اینکه زیر و رو یکی باشیم و با یک نگاه پرت شویم روی همان پیشخوانی که بودیم؟ فرو رویم در همان یک اسلایس خلاء بین کتاب قبلی و بعدی؟ تا حالا نبوده توی زندگی خودمان، که کتابی را دوباره و سه باره و هزار باره خوانده باشیم از اول... با همان اشتیاق؟

آیا هنوز بازی می کنیم؟ قایم باشک، گرگم به هوا، عمو زنجیرباف شاید؟... آیا مایی که بیست و خورده ای رو داریم خرج می کنیم و بر باد می دیم، واقعن تونستیم کودک درونمون رو بزرگ کنیم؟ آیا اون من نیستم که اونجوری با دماغ آویزون، یه لنگه پا تکیه دادم به دیوار و پر از اخم؟... آیا من هنوز نتونستم با خودم به صلح برسم؟... آیا تا به صلح نرسم بزرگ نمی شم؟... آیا اونوقت تا آخر عمر به بازی کردن ادامه می دم؟ آیا هیچوقت قابل فهم نخواهم بود اونوقت؟...

بدبختی اینجاست که، حتی خودم هم خودم رو نمی فهمم... از بقیه چه انتظاری می شه داشت...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام
انگار دیگه نمیشه فینگلیش نوشت ( پاسداشت فارسی )
وقتی می بینم هنوز می نویسی میفهمم سالمی خوبی و هستی
گرچه نوشتن من خرابه و مریض لول

(بدبختی اینجاست که، حتی خودم هم خودم رو نمی فهمم)
جمله زیبا و تکراری و غیر قابل گریزی هست

همیشه سالم باشی
محمد(باران) :د لول

نرگس دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 ب.ظ

مدت زیادی دارم فکر میکنم به این حرفها سارا...از این کلاف سر در گمی که ساختیم بیرون اومدن ساده نیست..هرقدر بیشتر پیجیده باشی سخت تر میای بیرون..اما نمی فهمم ما از چه چیز این ساده بودن واقعا ترسیدیم... من که تصمیم گرفتم... هر از گاهی هم می پیچم اما به نظرم زندگی اینهمه پیچیده نیست فقط کافیه دراز بکشی ساده روی آب...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد