Nothing really matters at all

 

آفتاب. پیاده روی طولانی. آفتاب. یه مبل کهنه تو پیاده رو. بازم آفتاب. کافه ی سر کوچه. سه لیتر و نیم قهوه. رفت. آمد. آفتاب. از کجا آمدیم. به کجا می ریم. اینجا. الان. همین الان. و من که در دورترین نقطه از زادگاه به سر می برم. بارها لافش رو زدم... اما آیا واقعن می تونم اینجا رو «شهر خودم» بدونم؟ آیا نو مَتِر وات، اینجا ریشه می دوونم؟ آیا نه و چند سال دیگه و باز هم یه شهر دیگه؟ دنبال چی ام؟ چیزی گم کردم؟ برفرض که آره، با این بالا پایین شدن ها پیداش می کنم؟ آیا چاره ی کار دویدنِ بیشتره؟ آیا نه؟ آیا به جای اینهمه دویدن و (به کسی نگو) فرار کردن، بهتره یه دقه وایسم ببینم مشکلم چیه؟

تهران جای زیبایی نبود... غرور آفرین هم نبود... لااقل واسه من یکی نبود... اما خوب چنگ می انداخت به جون آدم و خوب اسیر می کرد... خیابون ها... محله ها... مغازه ها... همه مثل داغ، رو قلب آدم حک می شد... آیا چون زادگاهم بود؟ آیا چون همه ی «اولین» ها رو تو خودش داشت؟

ونکوور مثل زیبایِ بی اعتناییه که چه هیچ کس و چه همه کس مدهوشش باشه، بازم به کار خودش مشغوله... و از این داستان نتیجه می گیریم که من هنوز نتونستم با زندگیم و به قول متمدنها: «محل سکونتم» خو بگیرم...

ولی اینم زیاد مهم نیست...

 

خبر هفته: پس از مصرف تمام آفتابِ موجود و کسب مقدار زیادی ویتامین دی (یا ای؟)، انقدر سرحال اومدم و هیجان زده شدم که طی یک اقدام انتحاری، برای خودم آشپزی فرمودم... و برای هزارمین بار نتیجه گرفتم که هیچ انسانی کامل نیست!

و رحمت الله و برکاته

 

امروز دو تا چیز پیش اومد که منو به شدت از بداخلاقی به متوسط/خوش اخلاق تبدیل کرد:

 

۱- این رو خوندم... به نظرم فوق العاده جینیس بود... تا ظهر داشتم می خندیدم...

 

۲- بعد از سه روز کار مشترک، امروز به همکار جدیدم نگاه کردم... و فکر می کنین چی دیدم؟! اممممم... راستش هنوز خودم هم مطمئن نیستم چی دیدم...!!!

اریک (همون همکار جدید) واقعن موجود عجیب الخلقه ایه... دو رگه ی چشم بادومی و افریکن-امریکن، با هیکلی در حد جانت جکسون!... چشم ها بادومی، لبها کلفت، صورت گرد اما گونه ها برآمده، و بینی اش فقط اونقدری ویزیبل هستش  که بتونه عینکش رو نگه داره و لا غیر... رنگش یه چیزیه تو مایه های نسکافه با شیر... موها سیاه سیخ سیخ با وز... خلاصه یه چیزیه دیگه...

به عنوان تکلیف منزل، می تونین فکر کنین ببینین وقتی یه ژاپنی با یه سیاه پوست ازدواج می کنه، بچه شون چه شکلی می شه... (راهنمایی: می تونین از اون راه حل های آمار احتمال برای شمردن جایگشت ها استفاده کنین!!!)

 

توصیه ی هفته: به شدت شما را امر می کنم به اختلاط با هم-نژاد و لا غیر... بابا نکنین... اینجوری ژن ها رو قاطی نکنین... حالا ایندفعه اریک شد، دفعه ی بعد یه فرانک اشتاینی چیزی می شه خدا قهرش می گیره ها...

یادآوری هفته: اگه اونجا آمریکاست و سرزمین آرزوهای طلایی، اینجا کاناداست و سرزمین آدمهای حنایی... خیابونهاش عینهو موزه ی مردم شناسیه... دوس دارم :)

خمیازه... خمیازه...

 

خمیازه های ناشی از گیر افتادن توی یک پروژه ی جدید... خسته از بی خوابی های شبانه... فکر... فکر... فکر...

امروز دقیقن شش ماهه که اومدم... زندگیم به نحو عجیبی شکل گرفته انگار کن که پنج شش ساله اینجام... اما خودم هنوز بی شکلم... خودم هنوز مثال سبوی شکسته و آبِ ریخته ام... باید جمع شد!

در پی یک قهر طولانی با روزگار، خیلی وقته که کتاب نمی خونم... خیلی وقت هم هست که چیزی نمی نویسم... دردم شاید کمی تا قسمتی این باشه... یه خورده دیگه از دردم اینه که دیگه نمی تونم هوای بارونی ونکوور رو تحمل کنم... حداقل نه وقتی که خودم به اندازه کافی بارونی هستم... حالا خوبه باز امروز آفتابه یه خورده... تا فردا هم، شاید من آفتاب شدم! خدا رو چه دیدی...

...

منتظرم که اریک خراب شه رو سرم و موعظه ی امروزش رو مِن بابِ «فاینایت استِیت ماشین» تقریر کنه و اینکه ما باید در معماری جدید، همه چیز رو استیت ماشین ببینیم و یه خورده گیج بزنه و شاید یه چهارتا کتگوری جدید باز کنه و وقت میتینگ تموم بشه و خلاص شم... برگشتنی، یه شبیخونی باید به کتابخونه ی خیابون چهاردهم بزنم... هیچ جا مثل اونجا کتابای کوچولو کوچولو از احمد محمود نداره... کلی هم داستانهای گمنام از سیمین دانشور... همه ی کتابای فریبا وفی... و خیلی چیزای دیگه!

 

دعای هفته: خداوندا مرا به زندگی بازگردان...

لات بازی هفته: همینیه که هست... علافم می کنن... منم وبلاگ می نویسم... حرفیه؟

Complicated

 

یک نفر باید به ما می گفت که پیچیده بودن اصل نیست... حتی فرع هم نیست... که مرض است.

از چه می ترسیدیم؟ از یکباره خوانده شدن و تمام شدن؟ از اینکه زیر و رو یکی باشیم و با یک نگاه پرت شویم روی همان پیشخوانی که بودیم؟ فرو رویم در همان یک اسلایس خلاء بین کتاب قبلی و بعدی؟ تا حالا نبوده توی زندگی خودمان، که کتابی را دوباره و سه باره و هزار باره خوانده باشیم از اول... با همان اشتیاق؟

آیا هنوز بازی می کنیم؟ قایم باشک، گرگم به هوا، عمو زنجیرباف شاید؟... آیا مایی که بیست و خورده ای رو داریم خرج می کنیم و بر باد می دیم، واقعن تونستیم کودک درونمون رو بزرگ کنیم؟ آیا اون من نیستم که اونجوری با دماغ آویزون، یه لنگه پا تکیه دادم به دیوار و پر از اخم؟... آیا من هنوز نتونستم با خودم به صلح برسم؟... آیا تا به صلح نرسم بزرگ نمی شم؟... آیا اونوقت تا آخر عمر به بازی کردن ادامه می دم؟ آیا هیچوقت قابل فهم نخواهم بود اونوقت؟...

بدبختی اینجاست که، حتی خودم هم خودم رو نمی فهمم... از بقیه چه انتظاری می شه داشت...

هنوزم، می شه قربانی این وحشت منحوس نشد...

 

از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... صدای نفس هات حالا دیگه انقدر بلند شده که فکر می کنم کسی در ده قدمی هم باشه می شنوه... و یعنی کسی در ده قدمی نیست؟ صد قدمی چطور؟ هزار قدمی؟ چقدر از خونه دور شدیم؟ یادم نمی آد...

از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... وگرنه که پشتم داره تیر می کشه... انقدر که وحشتِ شب و جنگل و سرما و همه چی رو از یادم برده ... یاد مادر می افتم که همیشه واسه دردهام فقط یه جمله داشت: از درد زایمان که بدتر نیست...

این جور دلداری ها مثل خون رو با خون شستنه... نیست؟... نه فقط دردِ الان ات یادت می ره، که یادت می آد چقدر از همون اول گناهکار بودی... زنِ جوانی رو اونطور به درد نشوندن و یک عمر از شیره ی جونش مکیدن و به گردنش آویزون بودن و... اینطور که طوقِ دِین می اندازن گردن آدم، هیچ جوره نمی شه خلاص شد جز با شکستن زنجیر... که زنجیر یعنی سلسله ی حلقه های در هم فرو رفته و نه سَری می شه براش قائل بود و نه تَهی... جز شکستن و پاره کردن، شما چه توصیه ای دارین؟ شما آقای قصاب؟ شما که زورتون هم زیاده... یا شما آقای بقال... بله همون شمایی که فردا مجبوری داستان منو واسه هزار تا مشتری «دوباره» از اول تعریف کنی... خواهش می کنم منو ببخشید ولی خب، از درد زایمان که بدتر نیست... شما خانوم... شما واسشون توضیح بدین که چه جوری از درد زایمان بدتر نیست... شما آقای کشیش... شما هم لابد هیچ ایده ای ندارین که درد زایمان چقدره... دارین؟... عیب نداره... یحتمل مسیح هم هیچ ایده ای نداشت...

...

باد زوزه می کشه... حالا دیگه از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم نیست که به پهلو غلت نمی زنم... واسه اینه که دیگه صدای نفسهات نمی آد... دلم نمی خواد برگردم و ببینم از ترس مُردی... دلم هم نمی خواد برگردم و ببینم که خوابت برده... یعنی اگه به انتخاب باشه، بیشتر ترجیح می دم مرده باشی تا خوابت برده باشه... اونوقت من مثل یک معشوقه ی بدشانس، برمی گردم خونه و سه روز لب به غذا نمی زنم... و شاید مادرم تجدید نظر کنه: از فرار کردنِ دخترتون که بدتر نیست... اونوقت فقط به اندازه ی یک شب لای خار و خاشاک گذروندن و سه روز غذا نخوردن ضرر کردم...

ولی اگه خوابت برده باشه چی؟ چقدر ضرر کردم؟...