شاید برای هزارمین بار است که مشتهایش را پر از خاک می کند و می آورد بالا... دعا وار... و تا برسد نزدیک چشمهایش و تا ببیند که چه شکار کرده، همه اش از لابلای انگشتان سر می خورد... تک خنده می زنم:

- خاک اینجا عوض آبشه... از لای دست می چیکه زمین آمو...

میان معجون نور و کوری، براق می شود:

- تو چه می دونی آب چیه الدنگ
- ها می دونم... آدم نداشته هاشو بهتر می دونه...
- پس همون بهتر که نداریش... اگه داشتیش که دیگه این یه جو فهم رو هم گم می کردی که...
- یه جو نی آمو... یه عمر تشنگیه...

دوباره میان معجون نور و کوری، سر بلند می کند... با چشمانی تنگ شده به قدر دانه ی ماش... تنگ شده لابد به این امید که چیزی ببیند...
نگاه خیره اش اینبار هم دوام نمی آورد... دوباره می آید سرش را بیندازد پایین و برود توی نخ ریگ ها... اما از پوزخندم است یا هر چی که دوام نمی آورد و دستش را به زانو می گیرد

- استغفرله...

و گرمب گرمب می رود تا چادر... وقتی بر می گردد قمقمه دستش است و می آید تا برسد نزدیک پایم، کنار سایبان

- درست نگاه کن الدنگ

و قمقمه را وارونه می کند... شرشر آب پای پایم را پر می کند... همه ی نوش یک روز را همانجا خالی می کند...

- این رو می بینی... اینه آب... ظرفش رو که برداری، ولو می شه و گل راه می اندازه... گند می زنه به همه چی... زیادش که کنی، برات همچین همه جا رو با سبز بزک می کنه که دیگه نشناسی زمینتو... آسمونت رو... جای پاتو... حتی خودتو... اینه گمشده ات؟ اینه آرزوی هر روزت؟

نیشخند را فراموش می کنم:

- ها... اینا رو می گی... اما به ترکای زمین زیر پات هم یه نگا بنداز... ثواب داره... له له زدی تا حالا؟ با یه فوت بلند شدی رو هوا که بدونی خشکی یعنی چی؟ سر قبرت خار سبز کردی که بدونی بی کس و کاری به چه درد ایمون آدم می خوره؟ حالا بعد ایهمه سال که محاسن بلند کردی اونم معلوم نیس تو کدوم سایه، اومدی واسه ایزمین مادر مرده پیغمبری می کنی؟ حوصله ات سر رفته یا خواب نما شدی که اومدی ایریگا رو دونه دونه می شمری؟ یا نکنه قراره بهت ارث برسه؟ ها؟

باز تک خنده می زنم... انگار که تک سرفه... و او که حرفهایم را نشنیده:

- زمین باید خاک داشته باشه... وقتی اینطور عین نعش خودشو انداخته زیر پای بنی آدم، باید رمق داشته باشه لگدمال بشه... رو آب که نمی شه زندگی کرد... نمی شه راه رفت...
- اختیار داری... پیغمبراش که می تونن... مام همونم که می رم جهنم... حالا چه فرقی داره پیاده یا شنو کنان...
- خفه... منو باش برای کی پی گنج می گردم تو این کوه خاک
- ها بگرد...

با لج می گویم... و او که دوباره مشغول می شود... میان معجون نور و کوری، مشتهایش را پر از خاک می کند و می آورد بالا... دعا وار... و تا برسد نزدیک چشمهایش و تا ببیند که چه شکار کرده، همه اش از لابلای انگشتان سر می خورد... به سایه اش نگاه می کنم که از شدت توپ و تشر آفتاب، خرد شده و کوچک شده و لای پاهایش پنهان شده... و سایه ی خودم که از سر پناه گرفتن زیر سایبان گم شده... و نخل های دوردست که از پشت نفس سوزان زمین، رقصان به چشم می آیند... و دردمندانه فکر می کنم میان اینهمه حسرت، گنج کجا بود آخر...

 

نوشته شده به تاریخ شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۶

چقدر بچه بودم یه موقعی!

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... اما امروز فقط زردند... زرد، خشکیده و پر سر و صدا... مثل پیرمرد پیرزن هایی که صبح تا شب گوش همه را با وراجی می برند... می آیی بگویی پدر جان چای می خوری... و مجبوری نیم ساعت سوالت را دستت بگیری و خاطرات نخ نما شده اش را گوش دهی... بد شانس که باشی نیم ساعتت می شود یک ساعت... کم رو که باشی یک ساعتت می شود دو ساعت... هر چقدر دیوارت کوتاهتر باشد این ساعت ها بیشتر کش می آیند... تا شب می شود و می بینی سوالت هنوز دستت است: پدر جان چای می خوری؟...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... کتابهای زیر بغلم می روند که یک صدا روی زمین پخش شوند... به زحمت دستم را محکم تر قلاب می کنم و به خودم می گویم همه شان را امشب می سوزانم... آنقدر محکم می گویم که انگار امر است... محکمتر بگو: وحی است...! و یادآوری می کنم مبادا از خاطر برود... مثل حکایت خرید کردن هایم که باید هزار بار بگویند تا یادم بماند... این را... آن را... و آن یکی را... از لیست اقلام همینقدر یادم می ماند که سه تا بودند... مثلا روغن، سیب زمینی و تخم مرغ... یا سیب زمینی، تخم مرغ و روغن... می دانم... می دانم... همه شان یکی اند... فقط فرقش آنجاست که همیشه آخری را از یاد می برم... حالا قرعه به نام کدام یکی بیفتد که آخر شود؟... نمی دانم...!

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... توی کفشهایم آب رفته و با هر قدم از لای انگشتانم بیرون می زند اما همانجا توی کفش می ماند... و من که قبلا به زحمت قدم بر می داشتم حالا دیگر خودم را روی زمین می کشم... لخ لخ... آرزو می کنم اینبار که پایم را روی زمین می گذارم آب از همان راهی که رفته بود تو بزند بیرون... به این امید قدم را محکم تر روی زمین می کوبم... فش... و آب باز هم همان تو می ماند... از زیر به رو می آید و دوباره فروکش می کند... اما طفلک، مثل اینکه راهش را گم کرده باشد همان تو می ماند... خودش را به در و دیوار می زند ولی باز هم همان تو می ماند... کسی آن دور ها می خواند: «اما موش خورده شناسنامه من»... و من به زمزمه جوابش را می دهم... پرواز را به خاطر بسپار... و به عنوان آخرین صحنه، ژنده پوش کنار معبر پوزخند می زند... دیالوگ کاملی است...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... نمی خواهم این داستان را همینجا رها کنم... هرچند که سکانس آخر را توی بند قبل گرفتند... آن پوزخند را می گویم... معمولا بعد از یک پوزخند دیگر چیزی نمی گویند... می دانی... نمایشنامه نویس ها بلدند... خیلی زود گنجایش پوزخند ها را پیدا کردند و آن را مثل توشه ای برای این روزهای پاییزی ذخیره کردند... مثل یک کمد دیواری که وقت آمدن مهمان، همه خرت و پرت هایت را بریزی درونش و درش را قفل کنی... یا مثل یک پاکت که وقتی وقتت تمام شد و حوصله ات تمام شد و صدایت از زور حرف زدن زیاد یا حرفِ زیاد زدن گرفت، نخودچی بریزی توش و بدهی دست مخاطب تا در راه خانه مزه مزه کند... نخودچی نه... اینروزها کرانچی طرفداران بیشتری دارد... چه می دانم... همان که بقیه می گویند...

معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... هنوز هم نمی خواهم داستان را رها کنم... از بخت بلند من است یا همیشه اینطور می شود که «کات» نمی گویند... زیر چشمی پشت صحنه را نگاهی می اندازم... دوربین ها هنوز زنده اند و فقط می رسم حجمی را روی صندلی کارگردان تشخیص دهم... به چیز بیشتری نمی رسم... گوشهایم را تیز می کنم ولی صدای خر و پف نمی آید... آخر می دانی... توی فیلم قبلی که بودم... همین دست راستی... آره همان را می گویم... توی آن یکی فیلم که بودم سر یکی از همان صحنه ها که انگار آخریشان بود و عاشق و معشوق به هم می رسیدند و آغوشی بود و بوسه ای و صحنه پر بود از رنگهای گرم، همه خوابشان برد... من همانطور معشوق به دست منتظر ماندم اما... همه خوابشان برد و کسی کات نگفت... و آخرش دستهایم خسته شد ولی باز هم، همه خوابشان برد... آخرش ول کردم آمدم اینجا... خیالت راحت باشد... پاورچین آمدم... کسی بیدار نشد... سرک بکشی می بینی... آمدم اینجا و اینها پناهم دادند... یک پالتوی مندرس برایم دوختند و یک عالم کتاب زدند زیر بغلم و همین کفشها را که وصفشان بود پایم کردند... معبر را نشان دادند و گفتند برو... آنروز ها معبر پوشیده از برگهای طلایی بود... و من رفتم...

می دانی... معبر هنوز پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... اینها هم «کات» نمی گویند... من هم که... می روم برای خودم... خیالت راحت باشد... من یک هنرپیشه دوره گردم... نقشم را از برم... همین که رسیدم به همسایگی فیلم بعدی، پاورچین فرار می کنم...

 

نوشته شده به تاریخ ۳ فروردین ۱۳۸۵

 


وقتی به عقب نگاه می کنم، خوشحال می شم... خنده ام هم می گیره البته... ولی خوشحال هم می شم... چهار ساله که دارم این وبلاگ رو می نویسم... از بیست سالگی... از سنی که «بار زندگی روی دوشت سنگینی می کند و می خواهی دنیا را تغییر دهی»... اگرم به بهانه ای پاکش کردم، باز برگشتم و نوشتم... چهار سال کم نیست ها... متوسط هر هفته یه پست زدن... کم نیست...

وقتی به عقب نگاه می کنم، خوشحال می شم... می بینم که همچین بد هم زندگی نکردم... همچین کم هم سر تا پا شور نبودم... همچین کم هم جوونی نکردم... هرچند کوتاه، ولی دانشجوی خوبی بودم... هر روزش رو زندگی کردم... زندگی رو زیر و رو کردم... به هر جا تونستم سرک کشیدم... هر چند که همیشه نق زدم و از اسارت گفتم، اما کم رها نبودم... الان که نگاه می کنم به من ِ اون روزا، خوشحال می شم...

اون من هنوز توم هست... صددرصد هنوز هست... هر چند که الان از وضعیتم راضی نیستم... فکر می کنم قفل شدم و کرخت شدم و زیر بار اینهمه تغییر، به سختی دارم نفس می کشم... ولی وقتی به عقب نگاه می کنم امیدوار می شم... نتیجه می گیرم که «این» موقتیه... من دوباره «اون» خواهم شد و ادامه خواهم داد... تیک ایت ایزی...

درخت انجیر پیری که تو باغ بود، همه‌ی کودکی های منو می دید...

 

- از آسمون سنگ هم بیاد باز این باغ شما پُر بار می ده... عجب خوش غیرتن این درختا...

- بزن به تخته حاجی... بزن به تخته

- باغ ماشاله رو دیدی؟ تُف هم تحویلش نداده امسال...

- تقصیر خودشه... باغش پایینه، همه ی زمستون هم ولش می کنه به امان خدا و... استغفرله... خودش مشکلش رو دو تا کرد...

 

چشمم کم‌کم گرم می شه... خودم رو تسلیم می کنم به بازی آفتاب از لای برگها و وز وز یکنواختِ مگس ها و بوی سردِ آلبالو که تا تهِ کله ی آدم می ره... حاجی و آقا یونس هنوز دارن حرفِ باغ ماشاله رو می زنن... این ماشاله همونیه که می گفتن پارسال رفته جنوب و از اهواز زنِ دوم ستونده... بی‌بی می گفت آهِ زنِ اولش می گیردش... می گفت زنش خیلی اهل نماز و دعاس... دلش بشکنه، ماشاله به گل می شینه... و حالا می گفتن درختای باغ ماشاله همه کرم زدن... یاسر می گفت خودش دیده که حتی یه دونه آلبالوی سالم هم به درختاش نیست...

خم نمی شم به چشم ببینم که اکبر گنده طنابِ الاغای حاجی رو گرفته و لابد پیرهنش پر از خال‌خالِ قرمزه... حتی ممکنه الان دارن با یاسر عکس فوتبالی تاخت می زنن... ولی من به هر حال قهرم و حتی خم نمی شم نگاشون کنم که خجالت بکشن... حتی خیال دارم امروز نرم سر پل بازی... دیگه هیچوقت نمی رم سر پل... عکس فوتبالی هام رو هم جلوی چشم یاسر می ریزم تو جوب که دلش حسابی بسوزه...

بهم گفته بود مفت خور... گفته بود آلبالوها مال فروختنه نه خوردن و گفته بود که من به هیچ دردی نمی خورم جز اینکه بار الاغ رو سنگین کنم... منم گریه کنان رفتم پیش آقا یونس و بعدش یاسر کتک سیری خورد... آقا یونس هم من رو گذاشت روی بالاترین صندوق و گفت هر چقدر که می خوام آلبالو بخورم... اما من دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت... حالا دیگه یاسر هیچوقت منو نمی برد باغ محمدی و دیگه بهم ماهی کبابی هم نمی داد...

 

- پریشب هم نیومد مسجد جلسه... سرش حسابی گرمه

- اینجوری نگو حاجی... از شرمندگیه که سر در نمی یاره از لاکش

- هه! اینجوری فِک کردی؟ می گن زنهای اهوازی تنشون داغه...

- نگو جلو این بچه ها حاجی... خانوم سارا بیا پایین می خوایم بار بزنیم

 

با اکراه می رم پایین و نگاه خصمانه ای می ندازم به یاسر... معلومه واسه اکبر گنده هم تعریف کرده که اونم اینجوری دست به کمر نگام می کنه...

 

- به‌به... چطوری دخترم... بابا بزرگ خوبه؟... آقا کاظم اینا هنوز می آن اینجا؟

- آره اونا هنوز می آن... ولی دامادش می گفت واسه اینا سالِ آخره...

.

.

.

یه چیزی تهِ دلم گرمبی می افته زمین...

 

 


وفا یه پست خوب زده در مورد مریم هوله و مصاحبه ی نیلوفر بیضایی با مریم و هومن عزیزی... برای من که خیلی جالب بود... مرسی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته...

 

یادداشت اول: پس از هفت ماه اقامت در ونکوور زیبا، تصمیم دارم این خط رو به وصیت نامه ام اضافه کنم: «لطفن مرا زیر آفتاب دفن کنید»...

 

یادداشت دوم: از زور ناچاری، دستمال کاغذی می چپونم تو دماغم تا دستام آزاد باشه و بتونم یه نیمچه کاری بکنم... اگه یکی یهو سر و کله اش پیدا شه اینجا، حالش به هم می خوره یا می خنده؟!

 

یادداشت سوم: گاهی به این نتیجه می رسم که مهندس شدن اصلن فکر خوبی نبود... نمی تونستم چیز دیگه ای باشم؟ پولش خوبه؟ پرستیژ؟ دارم از هوش و استعدادم استفاده می کنم؟ دارم بردگی می کنم؟ دارم چرخ صنعت می چرخونم؟!!

جدن هر کدوم از ما الان کجا بودیم اگر، اگر درد نان نبود؟ اگر و اگر مثلن همه چی صلواتی بود؟ از لای چشمای پر از خواب همکارها سر میتینگ سعی می کنم بخونم: اگر درد نان نبود، شاید گادفادر می رفت مغازه ی ساعت فروشی می زد... اریک (این اریک اون اریک نیست!) حتمن می رفت خودشو خفه می کرد با گیتارش... مت شاید پستچی می شد... انجی شاید بیکری می زد... من چی؟

من شاید نقاش می شدم و تا آخر عمرم کاسه کوزه می کشیدم... شاید رقاص می شدم و با دو تا شمشیر برهنه دور آتش می رقصیدم... حتی با وجود درد نان هم، می تونستم معلم ادبیات یا زبان یا ریاضی بشم و همه اش کتاب بخونم و برای چند تا نشریه چیزکی بنویسم و شاید کاری هم توی رادیو دست و پا کنم (و اگه انقد آنتی تلویزیون نبودم، حتی شاید نمایشنامه می نوشتم برای سریال های خانوادگی!) و... آدم مگه از زندگی چی می خواد؟!

... مسئله اینجاست که، وقت میتینگ تمومه!... لطفن بیدار شوید.

 

فیلم هفته: White

مثل وقتیکه قهرمان داستانت می‌افتد توی فنجان قهوه اش و غرق می شود

 

وقتی در میان انبوهی از سرماخوردگی گیر کردی و افکارت هم نخ کش شده و از ترس اینکه همه ی دونه هایی رو که با زحمت بافتی یکی پس از دیگری در برن و یک کلافِ سردرگم برات بمونه ترجیح می دی از جات تکون نخوری، چی کار می کنی؟ وقتی کلن از زمین و زمان ناامید شدی و احساس می کنی قلبت خالی خالیه و واسه ی همیشه هم همینجوری می مونه چی؟ اونوقت چی کار می کنی؟ وقتی حتی نوشتن هم دیگه پناهگاهی نیست و هر چی خلق می کنی بدتر از سنگی بر گوری، همه ی خودت رو جلو روت تصویر می کنه چی؟

خیلی قاطی کردم!

 

سوال مهم: در میان انواع «عمل بینی»، نوعی هست که به کل دماغ و مایتعلقه رو برداره و خِلاص؟ و آیا این هم جزو عمل زیبایی حساب می شه یا بیمه پول می ده براش؟!

سوال مهم ۲: آیا کسانی که دماغشان بزرگتر است، به هنگام سرماخوردگی آبریزش بیشتری دارند؟