تو همون قله ی مغرور و بلندی یا وقتی ماداگاسکار همینجاست

 

زیاد بر می گردم و به عقب نگاه می کنم... همیشه همینطور بودم... و الان که اینجای خط زمان ایستاده ام، روزهای عقب چقدر دور به نظر می رسند... انگار که هیچوقت نبوده اند و انگارتر که ساخته ی خیالم اند... روزهای دانشگاه، درس، کار، دوست، تخت طاووس، حافظ، شهرآرا، اکباتان، همه ی آن تکه های شهر یا شهر تکه تکه ... حتی آخرین آب انارها هم...

به این زندگی که هیچ چیز به هیچ جایت نباشد و فقط خودت باشی و خودت هم دیگر آنقدر با خودت درگیر نباشی و یک معادله ی ساده بسازی با یک مجهول و سه سوت حل اش کنی و بدانی برای ده بیست سال آینده ات چه کاره ای، چه می گویی؟ سیب زمینی؟ غربی؟ یلخی؟ اصلن زندگی یعنی همین؟ مشتری رو دور نزنم و یک وقتی قرار بود که زندگی رو تعریف کنم؟ تعریف نه و توصیف؟

نمی دونم... اینجا NeverLand نیست... تا اون آریزونای خیالی هم چندان راهی نیست... اما دیگه هیچی هم زیاد مهم نیست... دیگه یک جامعه ی متشنج در دو قدمی ات نیست که با هر روز صبح از خونه بیرون زدن، شیرجه بزنی توش... دیگه یک چهارچوب سیاسی-مذهبی-فرهنگی-تاریخی-قرمه سبزی به همه جای تنت فشار نمی آورد... دیگر لایف استایل تحمیلی و آدمهای تحمیلی هم ندارم که بهانه دستم بدهند برای بداخلاقی...

از سوی دیگر، ادبیات هم ندارم دور و برم... هنر هم ندارم... موزه هست و سینما هست و کافه هست و رستوران هست اما شاید من دیگر آن من نیست که هجده الی بیست ساله باشد و حتی به ترک دیوار هم دل ببندد و حال و هوایش، حال و هوای متعلق شدن و متعلق کردن باشد... حالا دیگر شکوفه های بهار خستگی یک روز کاری را از تن به در می کنند و نه بیشتر... و صبورانه فکر می کنم که: انگار دیگر بزرگ شده ام...

بزرگ شده ام... نه از آن بزرگ شدنی که دریا بشوم... که باور هم ندارم... زندگی ام را جمع کرده ام و رادیکال هایش را دور ریخته ام و انتگرال های تا بینهایت را قدغن کرده ام و فقط سِری های لوکال اش را گذاشته ام بمانند تا همه چیز مثل روز روشن باشد اما تا دو قدمی ام که فراتر از آن دنیایی نمی خواهم... زود از گلوبال بودن و غصه ی جهانیان را خوردن دست کشیدم؟ آیا این همان جایی نیست که فیلسوف ها دم مرگ بهش می رسند؟ آیا فیلسوف درونم دارد نفس های آخر را می کشد و به صلاحش هم هست که نبیند وقتی تن می سپرم به امواج مدرنیته؟ آیا اصلن تن خواهم سپرد؟ صددرصد... بحر در دو قدمی است... شایسته نیست با البسه ی خشک به گور برویم...

این بیرقِ همه چیز و هیچ چیز را که رویش آدم تعلق می نویسد و آیدنتیتی می نویسد و خودش را به دنیا و جهانیان معرفی می کند را، یکی دیگر از روی زمین بر خواهد داشت... یکی، شاید هجده ساله مثل خواهرم... که تا بیست و خورده ای سالگی اش بگردد دنبال کسی که هست و از یکی دو تا آبشار که پایین بریزد و به سه چهارتا سنگ گیر کند و آخر برسد به برکه ی وجود... من دیگر حال و هوای بوق و کرنا ندارم... رخوت نیست... دهن کجی هم نیست... انگار وصله ای است که دیگر به لباسم نمی چسبد...

همیشه فکر می کردم که بالاخره یک خانه از آن خودم خواهم داشت و خودم همه ی زندگی ام را تعیین می کنم و روزهایم را و در یکی از اپیزودها، آخر هفته کار را می ریختم دور و دوستانم را که بعضن هم هیچ ربطی به خودم و هفته ام نداشته اند دعوت می کردم و یکی از ما که صدای گرمی داشت داستانی می خواند شاید از چخوف یا نمایشنامه ای اجرا می کرد شاید از برشت و نظر می دادیم و بحث می کردیم و طرح های داستانمان را می ریختیم روی میز و یکی دو تا دوست نقاش هم داشتم آن وسط که تصمیم می گرفتیم حس این هفته را چگونه روی بوم حک کنیم و یک گرامافون بود که در بک گراند خر خر می کرد و چند تا شعله ی شمع داشتیم که می رقصیدند و...

اینها هیچکدام دور نیست... فقط توی این صحنه فعلن فقط خودمم و خودم... شاید باید بگردم دوباره آدمهایی را پیدا کنم که خوشحالم کنند... شاید باید دست بردارم و باور کنم که خوشحالی درون خود آدم است و بقیه ی دنیا یک توهم است... شاید باید پناه بیاورم به ادب و هنر و کمی خودم را تقویت کنم... نمی دانم ری را... این یکی را دیگر واقعن نمی دانم!

پی نوشت: ای زبان ثقیل، ای ذهن تودرتو، انقدر هی مرا نپیچانید!

پی نوشت ۲: من نمی دونم کی سطل آشغالم رو خالی می کنه سر کار... ولی دلم می خواد یه بار من همه ی سطل آشغالای شرکت رو خالی کنم... می خوام ببینم تو سطل آشغالای همکارام چه خبره... می شه از روی آشغالایی که یک آدم تولید می کنه، خیلی بهتر شناختش... حتی درباره اش رویا پردازی کرد... این حتی می تونه ایده ای باشه برای یک انیمیشن صامت...!

به مادر شوهرم گفتم، دیگر تمام شد...

 

هنوز هم که هنوز است دروغ می گویم... هنوز هم که هنوز است نمی توانم صاف بایستم و بگویم نمی خواهم به این دلیل که نمی خواهم و خواستنم از خودم و همه ی دنیا مهم تر است و اصلن مگر نخواستن دلیل می خواهد... هنوز که هنوز است هموطنان، چه همخون و چه غیره، لطف می کنند و دست از سر کچل آدم بر نمی دارند و خاک بر سر من که به خاطر هیچی دروغ نمی گویم و به خاطر کمرویی می گویم و خاک بر سر من که هر کاری بلدم جز حرف زدن...

همدیگر را سفارش می کنیم: سبزه یادت نرود که سبزه ریشه است و من که اولین بار است وسواس عید گرفته ام، نیت می کنم و گندم توی آب می ریزم و بعد از چند روز از آب می گیرم و انگار نَدیمش باشم، پُف نم می زنم به آن گونه های قهوه ای و می نشینم بالا سرشان که سبز شوند و دریغ... دریــــــــغ...... آنوقت است که وامصیبتا سر می دهم که: ببین... از ریشه ام کنده شده ام و اصلم را به باد داده ام و خاکم را به آب دادم و خودم را آتش زده ام و حالا دیگر چه دم از ریشه می زنم و این هم نشانه اش... و گندم ها که صمُ بکم زل زده اند به گوشه ی سقف و از من اصرار، از آنها انکار که انگار به گوششان هم نشنیده اند حکایت پوست ترکاندن و جوانه زدن و قد کشیدن را و یک جوری صدا به صدا نمی رسد در این همهمه ی ساکت انگار کن یا من از مکزیک آمده ام یا اینها... تا اینکه مورخ چهاردهم مارچ از سر کار می رسم و با بی حوصلگی روبنده ی نمناکشان را کنار می زنم و یکی دو ردِ سفید که می بینم، انگار شرفم خریدار پیدا کرده باشد یا دخترم بالغ... که سر از جان نمی شناسم و کمر همت می بندم که این سفیدی را به سبزی برسانم...

چندی بعد با دوستی از قدیم الایام که دهه ای ساکن این دیار بوده و حالا فرانسه را متر می کند می صحبتم و در خلالِ آمارها بحثِ سبزه می شود و یادش می آید که یادش رفته بود به من بگوید توی این دیار گندم سبز نمی شود و فکر عدس باشم... و من که خیط شده ام از آنهمه خودم را بستن به دو تا گندم فسقلی و سنت و ادب، تصمیم می گیرم از سر کوچه سبزه بگیرم و به هر کسی هم که بخواهد حرف از زاد و ریشه بزند، به شکل بی ادبانه ای بتوپم.

دیگر اینکه متوجه شده ام به هیچ وجه از آشپزی خوشم نمی آید و این روزها دارم به این فکر می کنم که کُشتی گیر قوی تر است یا بند باز؟

موسیقی هفته: ویولن زن روی پشت بام

سفید با خط های سیاه

 

یکی از کلونی هایی که (به نظر من) شاید حتی بیشتر از ایرانی ها به خودشون گیر می دن و در مورد خودشون حرف می زنن و نظر می دن و رولهای نانوشته می بافن و در عین باور به برابری، هنوز مشکلاتِ نژادی شون رو حل نکردن، سیاهها هستن... بخوام دقیقتر بگم، African-American ها (شاید چون من با سایر نژادهای سیاه برخورد نداشتم تا حالا)...

خیلی جالبه وقتی می بینی یه دختر سیاه پوست انقدر تصویرش از خودش مثبته و حتی برای خرید رفتن هم سک.سی ترین لباس رو می پوشه و باحالترین تیپ ها رو می زنه... یا مدلهایی خلق می کنه واسه ی قیافه اش، که کمتر دختر سفید پوستی حاضره حتی بهشون فکر کنه... اما در عین حال، وقتی نگاه می کنی می بینی زیاد توی لاو-لایف شون موفق نیستن... من فکر می کنم شاید بیشتر به خاطر طبیعتِ نَچرال و در ادامه، مستقل شون باشه... چیزی در مورد اکثر زنهای سیاه پوست هست که هنوز بوی طبیعت می ده... یه چیز وحشی که آدم رو یاد آبشار و یوزپلنگ و زرافه می ندازه!!! پلاس اینکه به شدت ادعاشون می شه... دلشون می خواد سبک خودشون، شغل خودشون و استایل خودشون رو داشته باشن... و رک و راست: این چیزیه که مردها نمی پسندن...

اما از سوی دیگه، تعصب شون روی نژاد خودشون جالبه... اینکه با وجود اعلام برابری، همچنان حساس ان روی اینکه طرفشون سیاه باشه... و به اکراه فکر می کنن به اینکه با یه سفید قاطی بشن... تقریبن ترسناکه وقتی با یه مرد سیاه قدم می زنی و توی مسیر چند تا زن سیاه از کنارتون رد می شن... یا میز اونطرفی چند تا دختر تیره نشسته... Dirty Look is what I call it... نگاههایی که هزار تا خواهرشوهر و مادرشوهر و جاری و غیره هم نمی کنن... انگار کن که Potentialy، چیزی ازشون دزدیدی...

مردهای سیاه اما زیاد مومن نیستن... البته هنوز می تونی ترسشون رو ببینی موقع نزدیک شدن به یه رنگِ دیگه... ترس از یهو ریجکت شدن شاید، اونهم فقط به خاطر رنگشون... و نمی دونم دارم چرند می گم یا واقعن اینجوریه که شب، اصولن موقع بهتریه برای اینکه با یه مرد سیاه سر صحبت رو باز کنی!!! ولی باور جمعی اینه که مردهای سیاه جذاب ترن... و باید بگم که موافقم...

ولی دوست داشتم اگه می تونستم یه دوست دختر سیاه داشته باشم که مثلن از مدرسه باهاش بودم!... اگه انقدر رنگ ماست نبودم، حتی شک می کردم که اجداد دورم گریزی به آفریقا نزده باشن... این روزا بحثه که زنهای سیاه خیلی هاشون دوست دارن که «مادر مجرد» باشن... سیمپلی به این دلیل که دیگه ناامید شدن و مطمئنن که حتی به مرد درست حسابی هم تو این دنیا پیدا نمی شه!... من هنوز خیلی جوونم برای مادر بودن... ولی شاید بعد از سی سالگی، بهش فکر کردم!

در مقابل همه ی این حرفا، چقدر دخترهای شرق آسیا رو بورسن اینجا... و من می گم همه اش به خاطر تصویر شکننده و سنتی ایه که از زن ارائه می دن و با این غربِ تکنولوژی زده و سوپر مدرن، این تصویر سنتی مثل چاغاله بادوم اول عید، نوبرانه اس... خوشم نمی آد ازشون... و از پسرهایی هم که با دختر چشم بادومی می پرن خوشم نمی آد... کل مجموعه شون به درد خودشون می خوره...

این در و اون در

 

کار. کار. میتینگ. کار. پروسس. فایل. ناهار. چای. تو چرا از آبگرمکن آب بر نمی داری؟ چون زود یخ می کنه. کار. گپ. کار. سگا. عصر. گزارش. بای. بای. خیابون. آدم. ساختمون. چهارراه. اتوبوس داره می ره، بدوم یا ندوم؟ صندلی. دریاچه. جنگل. پل. آب. آب. پلازا. دینگ، ایستگاه بعد پیاده می شم. خونه. اوپس، نون نداریم. مغازه. نون. شیر. بیسکوییت؟ نه، دارم چاق می شم. مرغ؟ نه، دیگه داره حالم ازش به هم می خوره. صف. اوپس، پنیر یادم رفت. بیخیال. هَو اِ نایس تایم. کوچه. همسایه. های. های. خونه. قفل. کفش. کیف. کلید رو بذار سر جاش. لباس. جوراب رو ننداز رو مبل. غذا. غذا؟ کدوم غذا؟ ماکارونی؟ سوپ؟ سوپ. سالاد. ماست. کامپیوتر. امروز چه خبر. ایمیل. آفلاین. چت. درس؟ دو خط. حموم. سشوار. تلفن. مامان. بابا. خوبم. آره. اوکی. خدافظ. چت. درس. فیلم. دیر شد بگیر بخواب. ظرفا؟ فردا. پس لابد آشغالا هم فردا؟ آره. اوکی. شب خوش.

لحظه به لحظه ی اخبار بچه ها رو دنبال می کنم هنوز... با گاسیپ و مخلفات... با همون اگرها و شایدها و نکنه ها... با همون گاهی حال به هم خوردن ها و بد و بیراه گفتن به در و دیوار هستی... کنده نشده ام از اون محیط... از اون دایره... از اخبار مربوط به خانوم عسگری تا ریش استاد و... بچه ها فارغ التحصیل شدن... عکساش رسیده... با شالگردن سفید، جلوی فنی... دلم تنگ شده؟ تنگ نشده؟ تابستون می رم ایران؟ پاییز؟ نمی دونم... بچه ها قسم خوردن... نمی دونستم مهندسی هم قسم داره... من نخوردم... سروش می گه پس هر غلطی دلت می خواد بکن... به غلط هایی فکر می کنم که اگر قسم خورده بودم نمی تونستم بکنم... چیزی به ذهنم نمی رسه... بیشتر دلم از اون شالگردن ها می خواد.

 

هنوزم چشم تو برای من جام شرابه

 

وان: خوشحالم که جوونم... خوشحالم که هر غلطی بخوام می تونم با زندگیم بکنم حتی اگه هیچ غلطی هم نکنم... هر چند که جوون بودن همیشه همراه با نپختگیه و بلا نسبت، نفهمی... اما خب اینجا دیگه کسی بهم نمی گه ورود اطفال ممنوع... و هر چی باشه، دیگه داره می شه بیست و چهار سالم

خوشحالم که اینجام و دارم کار می کنم و انقدر راحت عادت کردم به زندگی و فکرای گنده ای دارم و هر چند که گاهی واقعن می ترسم و یهو خالی می شم از همه چی... اما خوشحالم... 

رابین عین غول بیابونی وای میسه بالا سرم که: تو کی می خوای "اهدافت" رو برای سال ۲۰۰۸ بنویسی؟... جدی می گفت... مجبورم کرد تمام کارهایی رو که به فکرم می رسه یادداشت کنم و زمان بندی کنم و سه تا فرم رو تکمیل کنم و زیرش رو امضا کنم و خودش هم به عنوان شاهد زیرش رو امضا کرد و رفت تو بایگانی... به همین مسخرگی!... اونوقت من تازه می پرسم: واز ایت سیریوس؟! و در کمال تعجب جواب می شنوم که: یس... کامپلیتلی سیریوس.

حالا من یک موجود "هدف" دار هستم که سه صفحه هدف داره و پاشو امضا کرده و تا آخر امسالِ میلادی باید بهش برسه وگرنه بد می بینه... و باورم نمی شه که عین خر دارم درس می خونم باز! انگار نه انگار که از مکتبخونه فرار کردم...

نتیجه گیری: ساقیا حتی به سودا اگر ترکِ دین کنی    بازم ز ره تمنای طور و سین کنی

                 از ترکِ اشهد و ان لا کس نشد کافر     باشد که ز دل این مکتبت برون کنی 

خبر مهم: این رباعی سروده ی خودمه!!! به تاریخ همین الان D-: