پروانه ی من...

 

همین که نتها شروع می شوند باز سرم به دوران می افتد... باز هم تاریک و روشن عبور قطار... واگن به واگن... پنجره به پنجره... و باز آن سوت ممتد...

دست دخترک را صاف می کنم و می گویم که از خط دوم دوباره بزند... جایی آن دورها تو صدا می کنی: جاسم... جاسم... و من از میان آنهمه غبار و سیاهی و دود و مه و... از میان همه چیز فقط کتفهایت را می بینم که در ادامه، جایی گم شده اند... جایی بدون بازو رها شده اند... من از میان همه دوش به دوش رژه رفتن ها و شب بیداری ها و از میان همه سیم خاردار هایی که با آن انبردست کهنه شکافتیم و جلو رفتیم فقط شریان گردنت را می بینم که خون پس می دهد... با هر ضربان... و صدایت برای آخرین بار گم می شود: جاسم...

دخترک با ترس نگاهم می کند... می دانم که داد زده ام... اینجور وقتها دست خودم نیست... سعی می کنم کمی مهربانتر شوم و برای هزارمین بار می گویم: دستت را صاف بگیر... برای هزارمین بار مرور می کنم: اینطور... محکم بگیر بین این دو تا انگشت... این سه تا انگشت هم اینجا می خوابن و تو بهشون تکیه بده... مخصوصا وقتی آرشه رو می کشی پایین... که دستت نلرزه... باشه؟

و فکر سه انگشت بریده شده تو را از سر به در می کنم...

برای دخترک می خوانم: سل سی... ر سی... سل دو... می دو... و نتها کشدار و خرامان متولد می شوند و ادامه می یابند...

استاد به نظرتون ما با این دو تا انگشت و نصفی بریم سه تار یاد بگیریم؟... فوق فوقش نصفی انگشت کم می آریم که اونجاها رو هم با سوت می زنیم دیگه...!

به سمت پنجره می روم و فکر می کنم که عجیب تابستان است... اینرا از گل کوچیک بچه های کوچه می توان فهمید... از بوی هندوانه که وقت خنکا لب حوض می پلکد می توان لمس کرد... از عرق های دانه دانه آقا جان و چارقد سفید رنگ بی بی می توان دید... آقا نصراله گفته بود درستش می کند... گفته بود راضی شان می کند که قبولم کنند... گفته بودم می خواهم کلاسیک بزنم... روی سن... با همان شکوه و جبروت قبلی... با همان کف زدنها و دسته گل ها... تست داده بودم و چیزی کم نداشتم... آنروز عصر آقا نصراله آمد و وقت هندوانه خوردن با دهان پر گفت که به گوششان رسیده... چه به گوششان رسیده؟ که من موجی شده ام...

می خواستم همه آن تخمه هندوانه ها را تف کنم توی صورتش... می خواستم همه حوض را دو دستی برگردانم توی سر او و همه کسانی که شنیده بودند من موجی شده ام... اما نکردم... خوب شد نکردم... تخمه هندوانه ها را تف کردم توی بشقاب و حوض را گذاشتم که سر جایش بماند... جای تخمه هندوانه همین توی بشقاب است... خیلی که بخواهد دور برود می روم تف می کنم توی جوبی جایی... آنوقت آب می بردش... معلوم نیست کجا... جای حوض هم همانجا توی حیاط است... برای خودش نشسته... آبش را دارد... ماهی اش را دارد... آن فرشته نیمه عریانش را دارد... کاری به کار کسی ندارد... خنک هم می کند... چی از این بهتر...

و مرور می کنم... که جای من هم همینجا توی اتاق است... سازم را دارم... دفترچه های نت ام را دارم... شاگردم را دارم... نانم را می خورم... و به تمسخر می گویم: چی از این بهتر... دست دخترک برای هزارمین بار وقت پایین کشیدن آرشه می لرزد...

- از خط پنجم شروع کن...

می خواهم کلاسیک بزنم... اینرا وقتی از جبهه برگشتم گفتم... آنروزها هنوز خون خشک شده‌ی تو روی لباسم بود... و من نمی گذاشتم که بی بی لباس را ببرد بشوید... عجیب مقید بودم... تا اینکه بوی خون خشک شده همه اتاق را گرفت... از اتاق بیرون زد و به سرسرا رسید... پله ها را دو تا یکی کرد... رفت به هال... اینطرف، آنطرف... همینکه از آشپزخانه سر در آورد دیگر حال خودم هم به هم خورد... لباس را دادم بی بی بشوید و خانه را خودم شستم... از بالا تا پایین... وجب به وحب... می خواستم کلاسیک بزنم... دیگر حالم از هر چه سنتی بود به هم می خورد... کسی گفت بیا پاپ بزن... حالم از هر چی پاپ هم بود به هم می خورد... از هر چه آدم... از هر چه جامعه... حتی با وجود اینکه آنروزها هنوز نشنیده بودند که موجی شده ام...

می خواستم کلاسیک بزنم... نشد... انگار کن که قرار باشد بقیه عمر را با همه خمپاره هایی که بیخ گوشمان منفجر شد بگذرانم... با همه خونهایی که فوران زد... با همه جاسم گفتنهایت... اینها مهم نیست... سر جمع بگیری، قرار است که زندگی ام را بکنم... قرار است روزی هزار بار دست دخترک را تا می آید بلرزد صاف کنم...

-----------------------------------------------

این یه پست قدیمی بود که با تاخیر، به مناسبت خرمشهر و این حرفا، دوباره هوس کردم زنده اش کنم...

 

کنسرت هم عالی بود... انقدر عالی که می شه جناب خواننده رو بخشید به خاطر اون چند تا خرابکاریش... 

انقدر الان انرژی دارم که اصلن دلم نمی آد بخوابم... جدن چند وقت شد که داشتم خطی زندگی کردم؟!!!

تو را من چشم در راهم شباهنگام

 

طالع بینی هفته: گره ی کوری که بر رشته ای از کارتان افتاده شل یا باز خواهد شد. حقایقی تازه در مورد کسی که به او اطمینان داشته اید به دست می آورید و پی خواهید برد واقعیت چیز دیگری است و با آنچه که می پنداشتید بسیار فاصله دارد. یکی از برنامه هایتان به دلایلی ظاهرن نامعلوم به تعویق می افتد. یک کار اداری برای مدتی شما را درگیر خود خواهد کرد. با یکی از همسایگان و یا همکاران بگو مگویی نسبتن سخت خواهید داشت.

وضعیت رمانتیک: + +

وضعیت مالی: $ $ $ $ $ $

وضعیت ارتباطی: * * * *

 

نتیجه گیری اول: گره ی کور هم می تواند شل یا حتی باز شود.

نتیجه گیری دوم: اینجوری که این می گه، هنوز حقایقی هست که من نمی دونم... و خدا به خیر بگذرونه چون همینقدر که می دونم به قدر کافی داره پیرم می کنه!

نتیجه گیری سوم: اگه زودتر اینو خونده بودم می دونستم که فُر شُر، امتحان رانندگی رد می شم.

نتیجه گیری چهارم: تا دیروز که با کسی بگو مگو نداشتم... خدا فردا رو به خیر بگذرونه...

نتیجه گیری پنجم: هیچ چیز راحت تر از پیش بینی «وضعیت رمانتیک» من نیست! صفر مطلق!

نتیجه گیری ششم: من اصولن آدم پولداری هستم! حتی اگر خلافش ثابت شه.

نتیجه گیری آخر: آیا من سوشال‌ هستم یا دارم اداش رو در می آرم؟

--------------------

یادداشت اول: بر اثر رد شدن در امتحان رانندگی (به علت گردش به چپ هنگام زرد شدن چراغ راهنمایی) دارم بعد از مدتها شکست عاطفی رو مزه مزه می کنم! خیلی وقت بود احساساتم جریحه دار نشده بود...! و حالا، در یکی از معدود عصرهای آفتابی شهر، نشستم پای کامپیوتر و حال هم ندارم بلند شم و آذین هم که فکر کنم دیگه ونکوور زده شده اونور نشسته پای کامپیوتر و یه سه ساعتی می شه با هم حرف نزدیم!... فقط هر از گاهی صدای قهقهه ی خنده ی یکی مون بلند می شه (اکثرن من) که یا داره جوک می خونه یا یوتیوب نگاه می کنه و بعد واسه اون یکی پی-ام می ذاره!!! فکر کنم به این می گن «هایپر زدن»!...

 

یادداشت دوم: تو را من چشم در راهم شباهنگام... که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی... وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم... تو را من چشم در راهم...

 

یادداشت سوم: برداشتن یک کتاب غریبه از قفسه ی کتابخانه، مثل بوسیدن یک مرد غریبه در تاریکی است... در ندانستن و نشناختن رهایی موج می زند و دلدادگی دیگر به طناب های پیچ در پیچ ِ پیچیده شده به دور دستانت نمی ماند... حتی اگر بوسه ات به هماغوشی و هماغوشی ات به یک عمر همنشینی ختم شود، معشوق را همیشه بگذار تا قدری ناشناس بماند...

اینطور می شود که کتاب دیگری را کشف می کنم... و با وجود همه ی روزهای شلوغ، شده توی اتوبوس و موقع ناهار و لابلای میتینگ ها گریزی به صفحاتش می زنم... نام کتاب هست «کولی کنار آتش» و منیرو روانی پور می رود که مرادم شود... به رسم همیشه، چهل صفحه ی آخر کتاب را گذاشته ام بماند و این نشانه ی خوبی است... باشد که بماند...

اندر حکایت زاهد بی خواب

 

گویند زاهدی را نیمه شبان چو سر بر سجده داشت رخوتِ خواب فرا گرفت. خود را که خمود یافت حتم به ابلیس کرد که در محرابِ عبادت لانه همی کرده و به وسوسه ی غفلت، ره به آتش قهر الهی هموار می کند. عهد کرد که بدین فریب مستولی شود و نفس اماره را در جای رام کند. این شد که خواب بر خود حرام کرد و تا اذنِ اذان به ذکر گذراند و بامدادان قامت به نماز صبح بست و روز را وقف مکتب کرد.

شب بعد باز به محراب بود که رخوت دو چندان بر وی روی نمایاند. به وقت، ابلیس را باز شناخت که خشمگین از در بسته ی دوش، دو چندان سر در فریب دارد. عهد کرد که پشت نفس اماره به خاک بمالد و این شد که تا صبح چشم به محراب دوخت و لب به ذکر نگاه داشت.

شب دیگر باز همان شد و شب های بعد هم همان. زاهد را هر چند بار خستگی انباره می گردید نور درون در باز شناختن ابلیس فزون می شد و سرسختی در نگاه داشتن دین، فزون تر. تا داس مه نو به چهارده رسید و دوباره باریک شد و بی خوابی رمق را از زاهد کشید و روزی دگر آنچنان شد که چهار پاره ی تن از هم گسست و زاهد از هوش رفت و هفت شب و هفت روز را به جبران، در خواب غلتید.

چو بیدار شد خود را یافت در غفلتِ چه عبادت ها و چه ذکرها که ز کف داده. اشک از رخسار جاری شد ز افسوس نمازهای قضا ز یک سو و ز مکر ابلیس ز سوی دگر. ناگهان از محراب ندا آمد که «ای بنده! چو تو را در تو قرار دادیم، خود را بر خود حقی است از برای آنچه که از حد نگذرد. چو از حد گذراندی بدان که بندگی را به اتمام نرساندی حتی اگر حد، به ظن طاعت و اطاعت باشد».

 

شان نزول: فیلیپ پنجاه و نه سالشه. بیست و شش سالگی فلج شده... اما خوشحاله... می گه هر کاری دلش خواسته کرده... و می گه I was twenty and the world was mine... با خودم فکر می کنم چند سالی می شه که بیست سالمه... ولی دنیا مال من نیست... هرچند حتی اگه همین فردا بمیرم، زندگیم پر خواهد بود از افتخارات و اکامپلیشمنت... اما خیلی کارها هست که هنوز نکردم. خود-ابلیس-پنداری ام داره دیگه از حد می گذره... هر جور سرخوشی رو به بدبینی نگاه می کنم و... چی بگم...

 

دعای هفته: ای والد درونم... برو گمشو!

خبر هفته: آذین داره می آد پیشم :دی ... علاوه بر اینکه هورا، یه ده روزی غیبت مرا ببخشید!

 

Where peaceful water goes

 

به گزارش شیدا یه ناشر آلمانی می خواد ویکی پدیا رو چاپ کنه رو کاغذ... از یه طرف برای تو دهنی زدن به وب و دیجیتال پابلیکیشنز و از طرف دیگه برای اینکه نشون بده هنوز گنده تر از وب هستش و می تونه از پدیده ای مثل ویکی به طرز پدرانه ای حمایت کنه... آدم یادش به انقلاب صنعتی می افته و نهضت های مخالف... و من یادم به فارنهایت ۴۵۱ هم می افته... و به آدیوبوک ها... و به پی دی اف ها... و به کاغذی که دیگر چه کم است و روزی خواهد آمد که دیگر نیست...

 

کتاب یکی از محبوبترین مواردِ زندگی منه و برای حمایت ازش هر کاری حاضرم بکنم... ولی به نظرم چاپ کردن فهرستِ ویکی پدیا اشتباه بزرگیه... یه عالمه از قدرت ویکی به ادیتِبل بودنشه... به اینکه هر لحظه می تونه آپدیت بشه... یه مقدار زیادی از قدرتش و محبوبیتش به اینه که در اختیار همه هست... و یه خورده از خوبیش هم مال اینه که با یه سرچ سه سوته هر چی داره می ریزه بیرون و از این صفحه می پره به اون صفحه... و یکی از بدی های گنده اش هم اینه که به هیچیش نمی شه اعتماد کرد... خودمونیم! چند نفر از ما واسه اول آوریل، یا آرتیکل دروغ زدیم تو ویکی یا دروغ قاطی آرتیکل کردیم؟! چند نفرمون بعدش رفتیم خرابکاریمون رو پاک کردیم؟!... کاغذی کردنِ ویکی، همه ی خوبی هاش رو از بین می بره و همه ی بدی هاش رو موندگار می کنه...

و به نظرم آقای برتلزمان با این کارش که به نظر هوشمندانه هم می آد، عوض اینکه روی چاپ دیجیتال رو کم کنه خودکشی می کنه... وقتی مردم کتاب رو بگیرن دستشون و ببینن اون چیزی که رو کاغذ هست اصلن شبیه ویکی محبوبشون نیست، ضعف های رفرنس کاغذی بیشتر براشون روشن می شه... و بیشتر روی مزایای چاپ دیجیتال متمرکز می شن...

نباید از حق گذشت... چاپ دیجیتال، حداقل برای علم و دانش، بهتر از کاغذ کار می کنه... اما ادبیات یه مقوله ی دیگه اس... البته نمی شه جلوی نشت وب رو در ادبیات (یا نشت ادبیات رو در وب) گرفت... ولی دست گرفتن یه کتاب کاغذی همیشه بهتر از دانلود کردن پی دی اف و وُرد و ایناس...

دُگم نباشیم... جای هر چیزی رو پیدا کنیم و الکی پا رو گلیم بقیه نذاریم!

خلاصه که به من چه... ولی اگه یه ناشر ایرانی تصمیم بگیره اینکار رو با ویکی فارسی بکنه، من یه صحبت مفصلی باهاش خواهم داشت!!!

باز هم پیتزای قرمه سبزی

 

قبل از هر چیز بگم که استاد آقامیری رو نه تا سر حد مرگ، ولی تا یه جایی در همون حدود می پرستم... رنگ پردازی، و حتی خیلی از موضوعاتی رو که پیک می کنه واقعن می پسندم... مثلن این کارش دقیقن عشق منه... یادش به خیر دو تا کتاب کامل رو در مورد مراسم سماع و رقص و این چیزا بلعیدم تا بتونم یه فیگور درست حسابی در بیارم و آخرش هم نتونستم، اونوقت وقتی اینا رو می بینم آه از نهادم بلند می شه!...

 

 

ولی ولی ولی... امروز به رسم صبحانه داشتم چک-میل می فرمودم، یه ایمیل داشتم که مفاخر ایران و اینا رو لیست کرده بود... چشمم به جمال یه تصویر فوق العاده روشن شد که تا حالا ندیده بودم و زیرش رفرنس داده بود به استاد... با رعایت کپی رایت:

 

 

...

آخه استاد چرا با دل آدم اینجوری می کنی؟؟؟ آخه اون چیه پای بانو کردی؟؟؟ می گن هنر تلفیقی، هنر ترکیبی، هنر التقاطی... ولی نه هنر قاطی... این خانوم کفش پاشنه سوزنی لابد مارک گوچی رو از کجا آورده در عهد عتیق؟ آخه کجای تخیلش، آدم می تونه کفش اینجوری رو بذاره کنار اژدها؟؟؟ به جان خودم این همونقدر فضا رو بی ربط می کنه که اگه بانو رو با کفش آدیداس می کشیدی... همونقدر حواس آدم رو پرت می کنه که اگه مثلن آدم یه کلوزآپ از بالاتنه ی مرلین مونرو ببینه در حالی که زیر بغلش مو داره  :((

آخه چرا صبح یکشنبه ای، جگر آدم رو خون می کنین؟؟؟

البته که من چی کاره ام و اصلن از پشت کدوم کوه اومدم... ولی دل سوخته که این حرفا حالیش نمی شه... گفتم حداقل سوختگیش رو اینجا فریاد بزنم... وقتی یه لحظه نفست رو حبس می کنی و یک آن متوجه می شی که می تونی این نگار رو بپرستی و یهو اون لنگه کفش رو می بینی، مثل اینه که یهو وسطِ مسجد یه دیزنی لند از آسمون گرمبی نازل بشه جلو پات... :(

 

توصیه ی هفته: بیایید مینیاتور ایرانی را با کفش پاشنه بلند نکشیم...