ای مرد بی اساس

 

یک پا را روی پای دیگر می اندازم و دوباره هجی می کنم: «مخاطب را آدمیت لازم است دخو... تو اگر کار و بارت با این جماعت افتاد و کساد شد که نباید اخم کنی و تخم کنی و... تخم کنی که...» و تخم دوم را به ضم ت می گویم که بخندد... اما بر و بر نگاه می کند...

«من خودم تخم دارم... دیگه تخم کردن نمی تونم... اون مال شما مرغهاست که آسمون به زمین بیاد دونه تون رو بر می چینین و قدقدتون رو می کنین و اگر رد بشه، خروستون رو تور می کنین و...»

«خب حواله کن به همون... عزیزم استعداد داری... استعداد دق کردن داری... وگرنه که خدا اگه دردسر می ده، تخمشم می ده که چک رو بکشی در وجهش و والسلام...»

باز هم بر و بر نگاه می کند... کرخت... گنگ... بی روح... مثل یک تکه آدامس وا رفته روی مبل...

... لیوان را، نمی دانم چرا، از جلویش قاپ می زنم... شاید چون دلم می خواهد برود گم بشود... تنها بودن بارها مرغوب تر از قصه ی غصه شنیدن است... و نمی دانم چرا روی پیشانی ام نوشته «داوطلب»... در ذهنم، جایی دور، زنی از دوشیدن گاوها برمی گردد و همه ی تنش بوی دوده و عرق و سرشیر می دهد... نه بوی موس و هوگو و لاک... در ذهنم زن، شلخته موهایش را گره می زند... نه اینکه صاف اتویش کند... در ذهنم زن انتظار مرد را می کشد... نه اینکه سرش را بین کابینت های سفید گرم کند و صدای به هم خوردن در آرامش کند و ماشینی با دهن کجی روی آسفالت خط ترمز بیندازد...

هنوز روی مبل ولو است و باران، نه مثل دم اسب که خیلی ریز ریز می آید... این را هم به لیستی که قرار است روزی به سر در خانه ام بزنم اضافه می کنم: از پذیرفتن آدمهای ولو معذوریم...

رساله ای در باب همه ی آن چیزهایی که جا گذاشته ام...

 

گفتار اول: با شیخ الیو-اس می صحبتم... می گوید «پاشو بیا تهران دیگه!»... فک کن! آدم چقدر ییهو می تواند مهربان شود... جواب می دهم که «نچ! می خوام درس بخونم... اومدم به سربازی اینجا»...

اختلاط می کنیم! باورم نمی شود این لحن نرم و دوستانه و فرندلی را! حالا باز تو بگو کاناداییان مورد غضب شیخ اند و باور کن نیستند و البته منظور خاصی ندارم و خود دانی! شیخ می پرسد که «می خواستی روانشناسی بخونی... چی شد»... دهانم باز می شود که بگویم انقدر اینجا آرام است و آرامم که دیگر سرم و کارم به روان نژند آدمی نمی افتد... اما این از آن جملاتی است که باید قورتش داد... شیخنا نه خوشش می آید که از اینطرف آب تعریف بشنود، نه به گمانم قائل است به حضور روح و روان در وجود آدمی، و نه اساسن آنقدر فارسی می داند که بار دومش باشد کلمه ای از دسته ی «نژند»گان را می شنود! خلاصه اش اینکه دروغ می بافم... و همه خوشحالیم.

گفنار دوم: پدیده ی غریبی من باب دروغ گفتن به زبان انگلیسی وجود دارد... اینکه آدم می تواند به من و من (به کسر میم-ان) بیفتد و همگان عمری فکر نمی کنند این تپق زدن ها از سر دروغ بافتن باشد... ربطش می دهند به اشکال در اسپیکینگ و با لبخند صبورانه ای منتظر می مانند تا بالاخره حرفت را بزنی!... چقدر نیکوکارند این ملت.

گفتار سوم: یک پدیده ی جالب دیگر اینکه اینجا کسی عطر نمی زند... دئودورانت و مام و اینها منعی ندارد، اما از آنجایی که سلایق مختلف است و جامعه به شدت مالتی کالچر است و همگان از فرهنگ به شدت بالایی برخوردارند و نصف عمرشان صرف این می شود که آزارشان به کسی نرسد، ممکن است بوی عطر مرا تو نپسندی... به غزال: آن عطری که جفت خریده بودیم مانده روی دستم! صدف می گوید جرئت داری یه ذره اش را بزن تا دیپورتت کنند!!!... اگه شهر شما اوضاعش بهتره من بیام اونور...!

گفتار چهارم: نمی توانم منکر شوم که زندگی سخت است... قبل از اینکه بیایم داغ بودم و ملتفت نبودم که همه ی ساختارهای بیست و سه ساله ام می مانند روی دستم و دوباره عالمی نو بباید ساخت و از نو آدمی... یا شاید من آنقدر به هم ریخته بودم که فرصت نشد جمع کنم زندگی را... گذاشتم چیزهایی را و آدمهایی را که یکبار دیگر دیدنشان همانقدر دور به نظر می رسد که هجده هزار کیلومتر... و اگر می دانستم اینطور می شود شاید انقدر داوطلبانه شیرجه نمی زدم... اما حالا خوشحالم که نمی دانستم و داوطلبانه تن دادم و مثل اینست که پرت شوی توی آب و حالا دیگر حتی فرصت نداری گلایه کنی و باید دست و پا بزنی و همینطوری آدم شناگر می شود...

گفتار پنجم: گاه به دلم می زند که برگردم و شش ماه دیگر شروع کنم... گاه همه ی تنم از دوری همه ی زندگی ام درد می گیرد و تا صبح چشم می دوزم به سقف و تاریکی اتاق و همه ی صحنه هایی که جا گذاشته ام را زنده می کنم... دوستی می گوید بازه اش شش ماهه است... شش ماه خفه شو و بعد نوبت به لذت بردن می رسد... خفه می شوم...

جز اینها، بقیه اش تمامن خوب است...آهان راستی این رو ببینید و حالش رو ببرید!!! ایـــــــــــــنه!... به گردهمایی شب هالووین نرسیدم ولی بعدی رو محاله میس کنم :دی

از این اوستا ۳

 

به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتی چای به سختی دم می کشد

آدمها روی صندلی می نشینند، لب هایشان را تکان می دهند

هر کسی خودش پا روی پا می اندازد

یک پا کف اتاق را لمس می کند

پای دیگر آزادانه در هوا می چرخد

گاه به گاه کسی بلند می شود نزدیک پنجره می رود

و از روزنه ی پرده

خیابان را دید می زند

 

یکی از دوستان روزهای هجده سالگی را می بینم... روزهای کلاس ۲۳۸ و بعدترها مارتین و بوفه و ارنج و شیرینی و دودره بازی و... چقدر بوی آشنا را یکجا با هم می دهد... زیر مترو می نشینیم او ساندویچ می زند و قهوه می زنیم و زیر باران تند و ریز از کامرشال درایو می اندازیم به سمت جورجیا و سر پایینی را می گیریم تا برسیم به خط کنار آب و حرف می زنیم و خیس می شویم و دیوانگی می کنیم و می رویم استنلی پارک و کنار باجه ی اطلاعات باز قهوه می زنیم و گرم می شویم و می خندیم و گریه می کنیم و شاکی می شویم و آن وسط خبر آمدن کسی را می دهد و من ایگنور می کنم اما اعصابم به هم می ریزد و سه چهار ساعت زیر آب گز می کنیم... آرزو می کنم که کاش ماهی بودم و بی صدا خط راستی را می گرفتم و می رفتم و می آمدم و آب قورت می دادم و با تماشاچی ها به قدر یک شیشه ی قطور و یک عالمه آب فاصله داشتم... از خط ساحلی برمی گردیم و قایق های سفید و موج های بلند و شکوه ها و گلایه ها و دلداری ها و... یک دوست به آن کمرنگی در این قحطی آدمهای هم قد چقدر پررنگ می شود و چقدر سبک می شوم و تا برسم نورث ون چقدر در میان سرما و خیسی می لرزم و تا از اتوبوس پیاده می شوم شالاپ شولوپ کنان می دوم طرف کتابخانه و با کفش های کتانی پر از آب که دوبار همه ی جورجیا را تا بورارد رفته و برگشته، روی موکت تمیز رژه می روم و اگر چشم غره ای هم هست نادیده می گیرم و انگار که مویم را آتش زده باشند، یک راست کج می کنم طرف قفسه ی پرشین و «آداب بی قراری» را از آن میان می کشم بیرون و سرمست از اینکه در بیابان گنج یافته ام، عین گرسنه ها تمامش را تا صبح می خوانم و یک بار دیگر هم می خوانم و می پرسند «آخر با کتاب داستان فارسی خوندن چی نصیبت می شه» و من این سوال هزار باره را که حالا در ولایت غربت با صفت «فارسی» ملوث تر شده باز هم ایگنور می کنم و آفتاب می زند و من مست و خراب به لاشه ای فکر می کنم که فرستاده ام ته دره و دیگر هیچ...‌ و معاشرت می کنیم و قدرتی خدا همیشه همه ی آدمهای زندگی من عمران خوانده اند و من حرفشان را نمی فهمم و آدابشان را نمی فهمم و مجبورم اقرار کنم که آدمها رنگ علمشان را می گیرند و من هم لابد و فرار می کنم و بچه ها از سر و کولم بالا می روند و یک نفر از پشت سر می گوید که وقتش است مادر شوم و آن دیگری اظهار می دارد که ولش کن طفلک رو بذار از جوونیش لذت ببره و بعد شروع می کنند سر اینکه من باید چطور جوانی ام را حرام کنم بحث می کنند و یکی از گردنم آویزان است و یکی روی زانویم بالا و پایین می رود و من اما اینبار پر از انرژی ام که یا از دیدار دیروز است و یا از جام شراب دیشب و یا شاید دیگر عادت کرده ام...

روزها می گذرند... ذره ذره ساخته می شوند... و به پیش می رویم.... شاید چون کار دیگری نمی شود کرد :)

از این اوستا ۲

 

یادداشت اول: تمرکز ندارم... له و لورده، بیرون کشیده شده از زیر مشت و لگدهای یکی از هزاران خاله خرسه ی زندگی... وقتی یک هفته ی تمام محکوم به گذراندن روزگار با فقط و فقط یک نفر می شوی و تحلیل می شوی و خرد می شوی و له می شوی و آخر انصاف هم چیز خوبی است... و چقدر راست می گفتی که دردناک است با خود و پیش نویس های خود روبرو شدن... و وقتی بالاخره یک نفر پیدا می شود که فریبت را نمی خورد... آیا دارم آدم می شوم فاینالی؟

به هر حال تا اطلاع ثانوی محکوم شده ام به «ابتلا به امانیسم»...

مردم می روند فرنگ، ما هم می رویم فرنگ... پوف!

 

بچه بازی


آقای جقجقه غمگین است... او اینرا می داند و ایضن می داند که نباید غمگین باشد، اما غمگین است. او وقتی راه می رود و حرف می زند و حتی وقتی می خندد غمگین است. به نظر او وقتی آدم همیشه غمگین است دیگر غمگین نیست چون برای غمگین نبودن باید حالتی را یافت که آدم غمگین نباشد و اگر از آخر به اول برویم، پس آدم باید از جایی شروع کرده و غمگین «شود» اما او هیچوقت «نشد»ه و همیشه «بود»ه و بنابراین به نظر آقای جقجقه غمگین بودن مثل یک خال است لابلای ابرو که همیشه بوده و حتی لازم نیست بهش عادت کرد و هیچ چیز خاصی نیست و نباید نگران بود. زندگی به راهش ادامه می دهد.

آقای جقجقه آنقدر حوصله ندارد که، عادت می کند.

خانم عروسک اما، با آقای جقجقه موافق نیست. به نظر او هر خالی را باید سوزاند حتی اگر وسط ابرو باشد. خانم عروسک دائم دنبال اینست که خال های دنیا را پیدا کرده و محو کند حالا با لیزر یا هر چی. به نظر خانم عروسک خال چه از اول بوده باشد و چه بعدن بوجود آید، یک لکه ی ننگ است و لکه های ننگ را باید شست و تر و تمیز بود... حتی اگر کسی نگاهت نکند. خانم عروسک به آقای جقجقه می گوید که باید خال وسط ابرویش را بردارد اما آقای جقجقه جواب می دهد که این خال همیشه جایش آنجا بوده و پس باید باشد و اگر نباشد مثل اینست که عضوی از بدنش نیست.

خانم عروسک از خودش فراری است.

خانم عروسک و آقای جقجقه زندگی را می چرخانند... یا زندگی آنها را می چرخاند. آنها هر روز صبح از خانه خارج شده، آلت دست یک عده بچه می شوند و شب به خانه برمیگردند... آقای جقجقه وظیفه دارد رنگ و وارنگ بوده و تا تکانش می دهی به صدا افتاده، گوش فلک را با حرفهای گنده گنده کر کند. خانم عروسک می باید خنده رو باشد و مهم نیست که کی چه بازی ای می کند، وی همچنان خنده رو و بی حرکت باقی می ماند، انگار نه انگار.

خوب است که دنیا افتاده دست یک عده بچه وگرنه آقای جقجقه و خانم عروسک به هیچ دردی نمی خوردند.

الان ساعت هشت شب است و خانم عروسک انقدر از صبح تا حالا بازی کرده دیگر حوصله ی آقای جقجقه را ندارد و آقای جقجقه هم از این امر کمال امتنان را دارد زیرا می ترسد که تا بهش دست بزنند دوباره صدای جق جق اش در بیاید... او در انتهای یک روز کاری، اصلن حوصله ی سروصدا را ندارد... حتی اگر سر و صدا از خودش باشد. آقای جقجقه و خانم عروسک هم-خانه هستند.

گاهی دو تا اسباب بازی را توی یک سبد می گذارند تا جای کمتری بگیرند و اتاق ریخته واریخته نباشد.

آقای جقجقه و خانم عروسک سالهای سال بچه بازی می کنند. آنها پس از مدتی پیر شده و با مدلهای جدیدتر جایگزین می شوند. زندگی به راهش ادامه می دهد. پایان.




بعدن نوشت: بی حوصله نوشته بودم و گنگ... کمی ادیت کردم. باشد که اصلاح شده باشد.