تفنگ آبپاش

 

آیا یک مصدق دیگر؟ آیا دوباره ده ی سی؟ آیا دوباره داریم ملی می شویم؟ آیا ملی-اسلامی؟ آیا دارد همبستگی تزریق می شود؟ آیا تزریقات درد دارد؟ آیا شما دارید چیزی احساس می کنید؟ آیا دارد سرمان گرم می شود؟ آیا اینها برای ماله کشیدن است روی چیزهای دیگر؟ آیا قرار بود نفت سفره هایمان را بردارد نه کیک زرد؟ آیا داریم اقتصاد رفو می کنیم؟ آیا داریم سیاست بند می زنیم؟ آیا دیگر آب از آب گذشته و وجهه ی خراب شده را نمی توان به جوی بازگرداند؟ آیا کسی پشتمان است؟ آیا رهبر دیگر موافق نیست؟ آیا دم انتخاباتی دوباره اختلاف افتاده؟ آیا باج گیری؟ آیا می شد بی سر و صدا تر بود؟ آیا نمی شد؟ آیا بازی بازی با همه چی بازی؟

آیا اصن ما واقعن تکنولوژی هسته ای داریم؟ آیا داریم گنده نمایی می کنیم؟ آیا با یک گرم دو گرم هیچ کار نمی شود کرد جز اینکه سر را به باد داد؟ آیا باید تن مان بلرزد هر بار بی.بی.سی نگاه می کنیم؟ آیا باورتان می شود اینجا رئیس جمهور را با مصدق مقایسه می کنند؟ آیا من خوابم و وقتی بیدار شم دوباره توی اتاق ساکت و مرتب خودم هستم و باید بروم سر کار؟ آیا پس لطفن بیدار شم؟ آیا اساس دنیا بر خواب است؟ آیا بر آب است؟ آیا ما داریم با تفنگ آبپاش بانک می زنیم؟ آیا پس چی؟

آیا از شما چه خبر؟

ز شمس شاهد و شور

 

آدمهایی که می دانند چگونه باید با مشکلات دست به گریبان شد... آدمهایی که برای فردایی روشن تر زده اند به آب... گاهی حتی با یک لا قبا... آدمهای بزرگی که به این راحتی آرام وجودشان گل آلود نمی شود... آدمهایی که گاهی حتی ده پانزده سال رنگ وطن ندیده اند... نمی دانند اینجایی اند یا آنجایی اند یا کجایی اند... به قول یکی: «ما نفهمیدیم آخر... که سفیدیم با خط های سیاه، یا سیاهیم با خط های سفید!»... و من روزهاست که دارم فکر می کنم به جواب... سفید با خط های سیاه یا سیاه با خط های سفید... وقتی متضادها اینطور با لجبازی کنار هم صف می کشند...

در نهایت فکر می کنم باید یک کتگوری جدید برای آدمهای «راه راه» گذاشت... و باید پذیرفت... حتی اگر رگه ها جدا از هم بمانند... حتی اگر همه چیز به پر رنگی تضاد سفید و سیاه باشد و نشود که آدم خاکستری بسازد...

مسئله اینست...

 

مسئله اینجاست که کارگر ما کارگر نیست... «کشاورز رانده شده» است... تعلیم-ندیده و گرسنه است... خط مستقیمی است از زور بازو به دستمزد... فکر مستقیمی است از کار به پول...

مسئله اینجاست که مهندس ما هم مهندس نیست... نامعادله ای است بین تحصیلات و مهارت... خط مستقیمی است از کلاس درس به دستمزد... باز هم فکر مستقیمی است از کار به پول...

مسئله اینجاست که فاصله ی بین کارگر و مهندس زیاد است و خالی... کارگر بی سواد، کارگر دهاتی، مهندس باسواد، مهندس باکلاس... نه آن اولی قابلیت آنرا دارد که حرف دومی را بفهمد، نه آن دومی شعور آنرا دارد که خود را به اندازه ی اولی ساده کند... تکنسین های ما کجا هستند؟

و مسئله اینجاست که هیچ کس نباید در راس قرار بگیرد مگر آنکه راه را از قاعده ی هرم شروع کرده باشد و پله پله گز کرده باشد... سلسله مراتب باید طی شود... دور زدنی و دودر شدنی نیست... تجربه آموختنی نیست... ایضن شعور... حالا خواه دانشگاهت فلان باشد و مدرکت بیسار، خواه نباشد...

و همین می شود که فرق بین ed و ing انقدر عظیم می شود... که یک کشور Developed می شود و یکی دیگر Developing...

ختم خطبه: کشوری که تکنسین نداشته باشد تا ابد سرگرم «در حال توسعه بودن» خواهد بود.

آگهی ها

 

۱- گنجی در ونکوور است. پنجشنبه و جمعه ای که پنجشنبه و جمعه ی این هفته است پیرامون «اصلاحات و جاه طلبی های رژیم»، «حقوق بشر»، «جنبش ضد جنگ» و «استقرار دموکراسی در ایران» در یو.بی.سی سخنرانی دارد... خبر دهان به دهان می چرخد و روزنامه به روزنامه که البته هر روزنامه یک سری عناوین سخنرانی ردیف می کند برای خودش... هنوز تصمیم نگرفتم بروم یا نروم.

۲- چهارشنبه ی همین هفته گردهمایی فارغ التحصیلان فنی خواهد بود در که البته می گویند کلیه ی مهندسین محترم تشریف بیاورند و من هم که خودم را خیلی مهندس حساب می کنم (از نوع خانه دار!) نقشه می کشم که بروم. باشد که بطلبد.

۳- اتحادیه ی ایرانیان شنبه ی هفته ی دیگر مقارن با روز جهانی حقوق بشر ذر ماه دسامبر آقای بهروز سروش را به عنوان سخنران خواهد داشت و موضوع «جایگاه مطبوعات در جوامع ایرانیان برون مرزی» خواهد بود به صرف چای و قهوه و شیرینی. تشریف بیاورید.

۴- منزل ۳ طبقه ۱۲ ساله، ۷ خواب و ۴ سرویس، سوئیت ۳ خوابه در زیرزمین، حیاط بسیار زیبا مشرف به فضای سبز: $1,178,000.

۵- کنسرت گوگوش و مهرداد شنبه اول دسامبر. قیمت بلیط از 55$ تا 100$. اگر می خواین زودتر بگین براتون بلیط بگیرم.

۶- این هم قابل توجه باران عزیز: بررسی نکات مثبت و منفی فیلم راز در کاپیلانو کالج توسط گروهی از منتقدین که نمی دونم کیا هستن. ثبت نام کنم؟!

حتی وقتی می خندیم

 

نوشتار اول: ضبط می خواند «بالاخره آن خواهم شد که می خواهم» و ادامه می دهد که «ایکاش داوری داوری داوری درکار درکار درکار درکار»... به توافق نمی رسیم که آیا خود شاملوست یا براهنی ای کسی است که دارد می خواند... با خودم فکر می کنم تن صدا شاملوست اما تهش چیزی کم دارد...

جالب است بدانیم که از وقتی غربتی شده ام درجه ی ادراک هنرام بالاتر رفته... انگار کن که صداها و نواها و تصاویر بیشتر به جان می نشینند...

نوشتار دوم: تصمیم خودم را گرفتم... نویسنده ی مورد علاقه ام «فریبا وفی» خواهد بود... جوری می نویسد که من اگر قرار بود بنویسم، می نوشتم (بعدن نوشت: این جمله ی اخیر دقیقن مثل آنست که بگویی بابا به بچه اش می رود!)... و توضیحات در این باب زیاد است علاوه بر اینکه یادواره ای هم هست...

نوشتار سوم: در ادامه توجه شما را به این قطعه (اولین پاراگراف از کتاب «حتی وقتی می خندیم» اثر فریبا وفی) جلب می کنم:

ما چهار زنیم. وقتی دور هم جمع می شویم می توانیم بخندیم حتی اگر غمگین باشیم. ما رژ لب و پودر صورتمان را به هم تعارف می کنیم و در آینه ی کوچکی که دست به دست می گردد به خودمان نگاه می کنیم. حرفهای ما از بچه هایمان شروع و به مردهایمان ختم می شود. همین است که صدایمان اول نرم و لطیف است و آرام آرام خشن و خشن تر می شود. ما  با لذت زیاد از خیانت هایمان می گوییم. حالا ما یکدیگر را به خوبی می شناسیم و می دانیم که هر کدام چگونه خیانت می کنیم.