از این اوستا ۳

 

به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتی چای به سختی دم می کشد

آدمها روی صندلی می نشینند، لب هایشان را تکان می دهند

هر کسی خودش پا روی پا می اندازد

یک پا کف اتاق را لمس می کند

پای دیگر آزادانه در هوا می چرخد

گاه به گاه کسی بلند می شود نزدیک پنجره می رود

و از روزنه ی پرده

خیابان را دید می زند

 

یکی از دوستان روزهای هجده سالگی را می بینم... روزهای کلاس ۲۳۸ و بعدترها مارتین و بوفه و ارنج و شیرینی و دودره بازی و... چقدر بوی آشنا را یکجا با هم می دهد... زیر مترو می نشینیم او ساندویچ می زند و قهوه می زنیم و زیر باران تند و ریز از کامرشال درایو می اندازیم به سمت جورجیا و سر پایینی را می گیریم تا برسیم به خط کنار آب و حرف می زنیم و خیس می شویم و دیوانگی می کنیم و می رویم استنلی پارک و کنار باجه ی اطلاعات باز قهوه می زنیم و گرم می شویم و می خندیم و گریه می کنیم و شاکی می شویم و آن وسط خبر آمدن کسی را می دهد و من ایگنور می کنم اما اعصابم به هم می ریزد و سه چهار ساعت زیر آب گز می کنیم... آرزو می کنم که کاش ماهی بودم و بی صدا خط راستی را می گرفتم و می رفتم و می آمدم و آب قورت می دادم و با تماشاچی ها به قدر یک شیشه ی قطور و یک عالمه آب فاصله داشتم... از خط ساحلی برمی گردیم و قایق های سفید و موج های بلند و شکوه ها و گلایه ها و دلداری ها و... یک دوست به آن کمرنگی در این قحطی آدمهای هم قد چقدر پررنگ می شود و چقدر سبک می شوم و تا برسم نورث ون چقدر در میان سرما و خیسی می لرزم و تا از اتوبوس پیاده می شوم شالاپ شولوپ کنان می دوم طرف کتابخانه و با کفش های کتانی پر از آب که دوبار همه ی جورجیا را تا بورارد رفته و برگشته، روی موکت تمیز رژه می روم و اگر چشم غره ای هم هست نادیده می گیرم و انگار که مویم را آتش زده باشند، یک راست کج می کنم طرف قفسه ی پرشین و «آداب بی قراری» را از آن میان می کشم بیرون و سرمست از اینکه در بیابان گنج یافته ام، عین گرسنه ها تمامش را تا صبح می خوانم و یک بار دیگر هم می خوانم و می پرسند «آخر با کتاب داستان فارسی خوندن چی نصیبت می شه» و من این سوال هزار باره را که حالا در ولایت غربت با صفت «فارسی» ملوث تر شده باز هم ایگنور می کنم و آفتاب می زند و من مست و خراب به لاشه ای فکر می کنم که فرستاده ام ته دره و دیگر هیچ...‌ و معاشرت می کنیم و قدرتی خدا همیشه همه ی آدمهای زندگی من عمران خوانده اند و من حرفشان را نمی فهمم و آدابشان را نمی فهمم و مجبورم اقرار کنم که آدمها رنگ علمشان را می گیرند و من هم لابد و فرار می کنم و بچه ها از سر و کولم بالا می روند و یک نفر از پشت سر می گوید که وقتش است مادر شوم و آن دیگری اظهار می دارد که ولش کن طفلک رو بذار از جوونیش لذت ببره و بعد شروع می کنند سر اینکه من باید چطور جوانی ام را حرام کنم بحث می کنند و یکی از گردنم آویزان است و یکی روی زانویم بالا و پایین می رود و من اما اینبار پر از انرژی ام که یا از دیدار دیروز است و یا از جام شراب دیشب و یا شاید دیگر عادت کرده ام...

روزها می گذرند... ذره ذره ساخته می شوند... و به پیش می رویم.... شاید چون کار دیگری نمی شود کرد :)

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ق.ظ http://www.cassper.blogsky.com

سلام سارا جان. مطلبت و خوندم جالب بود
خوشحال میشم یه سری به وبلاگ ما بزنی
منتظرم
موفق باشی

رضا دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:53 ب.ظ

رئال تر می زنی ... شاید ناشی از هجمه ی بی امان رئالیته ی مدرن غربی به گوشاگوش زندگی ت .

حمیدرضا دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:15 ب.ظ

این الف چیه این وسط من نگرفتم ؟!

[ بدون نام ] دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:15 ب.ظ

صدای دهل میاد...

نرگس دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:04 ب.ظ

چه خوب که از خودت مینویسی... می دونی سارا!! احتمالا به اندازه یه دره گنده دارم اشتباه می کنم...اما دلم میخواد بگم...ییهو دیدی زد و گرفت... تا وقتی بودی... انگار نیرویی بود در تو که تا وقتی درد هست در جامعه ای که همین اطراف من دارد نفس میکشد..چرا بگویم از خودم..از حال و هوایم..انگار اجازه ندادی خودت را جدا بدانی از احوال اطرافت..یا جدا کردی و دانستی و نگفتی... اما حالا که از خودت میگی ... حس می کنم داری بال و پر می دی به سارا... یه جوری واقعا رها شدن از دغدغه ها..نمیدونم اثرات رفتنه... یا نه...اما هر چی که هست..دوست دارم..وقتی از خودت می گی... وقتی تو میشی یه دخترکی با همه حس و حال دخترانه:)

سارا سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ق.ظ

به رضا: نه... یا اگر هم هجمه ای هست من نمی بینمش... رئالیته ی مدرن غربی حداقل توی این شهر نیست و اگر هم بود من شرقی به این راحتی بهش تن نمی دادم... رئال زدن بیشتر بابت رهاییه... بابت درک متقابل انسانها و زندگی و همه چیزه... بابت اینه که لمس واقعیات و زندگی دیگه درد نداره...

به حمیدرضا: غصه نخور... منم نگرفتم!

به بی نام: آره... از تو سینه کش کوههای بلند... از تو جاده هایی که به ده می رسن... و می گه که غم عشقی تو دلم زندونیه...

به نرگس: شاید... شاید... شاید هم چون هنوز نتونستم محیط اینجا رو لمس کنم... چیزی ندارم بنویسم جز از خودم و اونچه که می کنم... یا شاید دچار همون دردی شدم که همه ی مهاجرها دارن... که جز با فراموش کردن خاکم نمی تونم بی بغض این آرامش رو فرو بدم به درون...
یه خرده سر و سامون بگیرم بیشتر از محیط می نویسم... جلسات آشنایی با ونکوور خواهیم داشت اینجا! حالا ببین!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:35 ب.ظ

خلی وقته که تمرکزم رو روی حروف و کلمات از دست دادم وووفقط می تونم حس کنم حس واژه ها رو و واسه همین هم دیگه کمتر می تونم نظری در موردی بدم!
...فقط می بینمت ...نوزادی هستی که گاهی از پا متولد میشی و گاهی از سر ..اما هیچوقت بیشتر از نیمی از تنت وارد دنیای جدید نمی شه...

باران پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:58 ب.ظ

بوی رمان های زمانه مان را می دهی..
رمان های مهاجرت.. داری بوی آدمهای زمانه مان را می گیری.
آدم های غریب در غربت..
آدم های تنهای ساعات طولانی کار و ...
دوستی های راه دور...
....
«یک دوست به آن کمرنگی در این قحطی آدمهای هم قد چقدر پررنگ می شود و چقدر سبک می شوم »

و به این جمله ات که می رسم بغضم می گیرد. و شاید دردم.
این جمله هم آشناست. مثل بویی که گرفته ای...

ولی چند ثانیه ای که می گذرد بغض گرفته جایش را به اشک کوچکی می دهد و به نور امیدی کمرنگ در دلم و صدایی که از اعماق با من می گوید :
هی !‌ ببین !‌ این را سارا گفته !‌ همان سارایی که دو سه هقته پیش رفیق روزهای نارفیقی بود و همدم ...
همان سارای همزاد خودمان ها !
این را دیگر از زیان یکی نشنیده ای که دارد از او نقلش می کند.
............
......
..

سارا !‌ واقعا اینطوریه ‌؟
کاش می شد بیشتر برام تعریف کنی تا بهتر همه چی رو هضم کنم.
حق داشتی باید بیام و خودم ببینم.

سارا جمعه 18 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 06:42 ق.ظ

:) هنوز هیچی نشده بو گرفتم! راست می گی...
اتفاقن پیری که نمی دانست من خودم نزده می رقصم، می گفت «شما الان متعلقید به ادبیات مهاجرت... بنویسید دخترم... بار سنگینی روی دوشتان است که باید به ثمرش برسانید»...

و اگر اعتبار می دهد، روی آن جمله و کلن آن قصه حاضرم بارها قسم بخورم... و روی همه ی ادعاهایی که شاید در آن روزهای با هم بودن،شک داشتیم بهشان...
گفتنی ها کم نیست ولی اساسن خودت باید بیایی و ببینی...

چهار ستاره مانده به صبح یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:59 ق.ظ http://fourstar.blogfa.com/

آداب بی قراری را دوست داشتم و دارم. زیاد. داستان و رمان ایرانی را هم. خواندنش لذت آشنایی دارد. بی خیال حرف مردم. حالا هی بگویند آدم باید اولش ادبیات کلاسیک بخواند! خب، ذائقه من دوست ندارد آن داستان ها، کتاب ها را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد