وطن؟

 

وقتی به قصد ناهار که نه و از سر بهانه گیری و به اسم تجدیدِ حیات از کار بیرون می زنم و نیت می کنم سوء استفاده کرده و همه ی یک ساعت و بل یک ساعت و نیم رو بیرون بمونم و وقتی می پیچم توی پیتزافروشی ارزون و معروفِ داون تاون که خدا می دونه روزانه چند تا وکیل و وصی و مدیر و کارمند رو سیر می کنه، وقتی فروشنده ی پشت پیشخوان با یک نگاه می پرسه «آر یو پرشین؟»، وقتی همه ی یک ساعت رو با فروشنده و بانو گپ می زنم، خوشحال می شوم... سیمپلی، «خوشحال» بهترین وصفه...

و خدای من... چه زندگی هایی... چه زندگی هایی... چه صبری و چه تحملی... من چقدر خوش شانسم... و ای لعنت به اون «سرا»یی که اینهمه آدم رو آواره کرده...

توصیه ی هفته: با اولین فیلتر شکنی که به دستتون رسید (یا دستتون بهش رسید)، «سکوت بره ها» اثر رضا قاسمی رو دانلود کنین و بخونین...

و خدایی که در این نزدیکی است

 

وان: لابلای دقیقه ها، گاهی می شه که «حضور ناپیدایی» رو لمس می کنم... نه از اون حضورهایی که اسمشون می شه عاشقانه و رنگشون می شه صورتی... نه... بیشتر منظورم به اون حضوری است که شرق اسمش رو می گذاره خدا و رنگش می شه فیروزه ای... آبی... چیزی تو مایه های عالم بالا...

اینجا اما، چیز دیگری هست به نام «سیستم»... و این چیز دیگر، همون می کنه که «خدا» در آنسوی کره ی خاکی: چهارچوب می گذاره... خط های قرمز و زرد و سفید و سیاه می کشه... ساپورت می کنه... بونِس می ده... و همه ی فانکشنالیتی هایی که از یک خدا در سطح اجتماع انتظار می ره... پس اگر سکولاریسم اینه، باید بگم ری-فَکتور شده ی همون دیانتِ سیاسیه(یا سیاست دینی)... چیزی حذف نشده... فقط انگار خدا رو از عالم بالا کشیدن پایین و واردِ روزمرگی ها کردن و واقعن دارن از وجودش/مفهومش استفاده می کنن*... و همونطور که ذکر شد، اسمش رو گذاشتن «سیستم»... جمله هایی که در موردِ این خدای ناملموس اما کارآمد ساخته می شه از این دسته ان:

The System observes you...

The System expects you to...

The format of reports which System needs, is...

If it something happens, system will be responsible for...

The System supports the ideas in which...

It will be an extra bonus if...

Etc.

فکرت نره طرفِ Equilibrium و Matrix و سایر خِشانت نمایی های هالیوودی... هیچ چیز خشک و ظالمانه نیست... توی همین سیستم قانونمند، فلکسیبیلیتی بیداد می کنه اونقدر که گاهی آدم انگشت به دهان می مونه که اینجوری، پس چرا پروژه زمین نمی خوره... ولی نمی خوره... و کار می کنه... خوشم می آد از این ملت... حالا که از عالم بالا کنده شدن و اومدن رو زمین، واقعن دارن رو زمین زندگی می کنن... متمرکز ان روی «زندگی کردن»... و مُردن رو موکول می کنن به وقتِ خودش... شاید با گوشه چشمی به ماورا و غیب و اینها، ولی پرکتیکال فکر می کنن...

و اینطور نیست که از دین نشنوی... اما روزمره نیست... شاید فقط وقتی که دم غروب توی پیاده رو راه می روی عابری دوش به دوشت بیاید و خودش را یکی از فرزندانِ کلیسا معرفی کند و از مسیح بگوید و از خداوند آسمانها بگوید و افسانه ببافد و دلت را گرم کند با این ادعا که یک نفر هست که از تو مراقبت می کند و اگر دنیا پشت و رو نمی شود، چون دستِ ناپیدای الهیت نگهش داشته و الخ... اکثرن جوانهای بیست ساله اند... به دو نفرشان که گوش بدهی، می بینی حرفهایشان را از حفظ اند... و نمی توانی توضیح بدهی که از صبح تا حالا داشتی با یکی از همین خداها، منتها روی زمین، دست و پنجه نرم می کردی و قبل از اینکه بیایی بیرون از آفیس ات، گزارش ات را سابمیت کردی و چلنج های روزانه ات را لیست کردی انگار کن که دعایت را خوانده باشی و اعترافت را کرده باشی و مالیاتت را سر برج می دهی و هزار جور اینشورَنس داری و علی الحساب، نه به بیمه ی مسیح احتیاج داری نه به مزایایِ عضویت در فلان فرقه...

بخوام بد دهنی کنم، می گم که این جوامع جهان اول خودشون از پس زندگیشون بر می آن... خدا رو فرستادن کمکِ جهان های سه به بعد...

توو: همونطور که انتظار می رفت، مریض شدم بدجور... امروز سر کار نرفتم و از منزل کارها رو دنبال کردم (خواب بودم همه اش)... در همین راستا بعدازظهر تشریفمان را بردیم دکتر، دلداری مان دادند و گفتند به زودی خوب می شویم و سعی کنیم استراحت کنیم و استثنائن در مصرف کافئین اسراف نماییم! بین جماعت ایرانی معموله که می گن دکترهای اینجا سواد ندارن و هیچ کاری نمی کنن واسه آدم (با گوشه چشمی به این تلقی که «کاری کردن» برای یک دکتر تعبیر می شه به تجویز انواع داروهای رنگ و وارنگ)... ولی به نظر من که عالی بود... دارو ننوشت ولی یک ربع ساعت باهام حرف زد و دلداری داد و راهنمایی کرد که وقتی سرفه ام می گیره چی کار کنم و اگر آبریزش پیدا کردم چی و ناراحت نباشم و به زودی رد می کنمش و الخ... وقتی از کلینیک اومدم بیرون انقدر خوشحال بودم که می خواستم برم پارک! فقط چون بارون می اومد ملاحظه کردم نرفتم!

تری: تامی هم خوبه... سلام می رسونه!

 

 


*. چرا سوم شخص صرف می کنم؟

Sushi Business

 

وان: پدرم همیشه می گفت «تا می تونی درباره ی چین و مردمانش یاد بگیر... رو این کره ی خاکی، از هر پنج نفر یه نفر چینیه»... و حالا توی شرکت ما، از هر پنج نفر که چه عرض کنم... از هر سه نفر، دو نفر و نصفیش چینیه... شاید دقیقن چینی نباشن، ولی به هر حال چشم بادومی ان... و من همه شون رو با هم اشتباه می گیرم... هر چند که خودشون برای خودشون نژاد و دسته و رتبه قائل ان.

مردمانِ خوبی هستن... فقط دو تا اشکال دارن: ۱- مایعات خوراکی (اعم از چای، قهوه، سوپ و غیره) رو هورت می کشن. ۲- همه شون از دم بوی ماهی خام می دن (و لابد از نظر اونا هم همه ی ایرانیا بوی سبزی سرخ کرده می دن)

در این میان، با چند تا از همکارانِ من آشنا بشید:

الف) رابین: سرگروه. تیم لیدر. مهربون. یه خورده شبیه آقای سکسکه ولی پَهن تر. بچه ی نافِ هنگ کنگ که وقتی حرف می زنه صددرصد یادِ فنر می افتین... سه هفته گذشته و من هنوز هم گاهی نمی فهمم چی می گه. حاضره سرش بره اما Schedule اش عقب و جلو نشه. یه بچه ی کوچولو هم داره که چند روز پیش وقتِ دکترش بود.

ب) تامی: موثر. بیزی. نور امید (و البته نور چشم) کمپانی. ژنرالِ جوان. باهوش ولی پُزو. پر از افتخار و مدرک و اینا و همه اش رو هم آویزونِ در و دیوار کرده. اینجا به دنیا اومده ولی چشم بادومیه و متعاقبن هورت می کشه. بعد از گرفتن هزار تا Certificate، حالا داره حقوق می خونه و نمی دونم چه جوری می خواد ربطش بده به کامپیوتر. تا مجبور نشه حرف نمی زنه، ولی وقتی حرف می زنه همه چی رو با خاک یکسان می کنه. به زودی حالش رو می گیرم.

ج) دانیل: خنثی. خسته. دلمرده. نالان. زیاد باهاش سروکار نداشتم تا حالا و نمی خوام هم داشته باشم... آدم رو یاد بدهکاری هاش می اندازه. اون هم چشم بادومیه. زیاد لهجه نداره ولی یه خورده داره... تا حالا باهاش غذا نخوردم ببینم هورت می کشه یا نه ولی اصولن باید بکشه.

د) کویین: لازمه بگم اون هم چشم بادومیه؟ نمی دونم از چه نژادیه ولی علاوه بر چشم بادومی بودن، کبود هم هست. اصلن دلم نمی خواد باهاش روبرو بشم. خدا رو شکر فعلن هیچ کار مشترکی نداریم. چیز بیشتری هم درباره اش نمی دونم جز اینکه هورت می کشه.

ه) ویولتا: حامله. فردا آخرین روز کارشه. دیگه نمی آد. تنها «غیر چشم بادومی» توی تیم بود.

توو: دوشنبه ی دیگه تعطیله. تامی از هفته ی پیش برنامه ی اسکی گذاشته... امروز دوباره ایمیل زده که به جای فلان جا، بهتره بریم بهمان جا و قول داده که واسه ی همه ماشین جور کنه (می شه با اتوبوس هم رفت). طفلکی... شک دارم کسی تا حالا استقبال کرده باشه و تا آخرش هم استقبال کنه. نتیجه می گیریم نابغه بودن به تنهایی کافی نیست و هر چند گناه داره ولی حقشه و آخه آدم انقدر نچسب؟؟؟

تری: حذف به دلیل نزدیک شدن به انتخابات.

فور: خوبم... گلوم درد می کنه. فکر کنم دارم مریض می شم. مواظب خودتون باشین.

 

از این اوستا ۵

 

بعد از یک هفته ی هم استرس و هم خوشحالی و هم کار و هم تفریح، جمعه با دستهای پر از کیسه های خرید خودم را می کشانم تا دم در و دیگر نمی فهمم تا امروز ظهر ساعت ۲... طولانی ترین خوابِ این چند ماهه که انگار وسطش چند تا تلفن هم جواب می دهم و اینجاست که خستگی برتر از مستی آمد پدید... و زیر‌ آفتابِ کم پیدای ظهر، فکر می کنم که... که دیگر بر نمی گردم... به همین سادگی... مادر تعارف می زند که تابستان بیا... به بچه ها فکر می کنم و به اینکه سال دیگر شاید هیچکس دیگر نباشد... بعد فکر می کنم که حتی سال دیگر هم نه... حتی سال بعد هم نه... و حتی هیچوقت... آیا بیشتر از این هم دلم تنگ خواهد شد؟ بیش از این هم؟

ای بابا!... فعلن اینجا رو بخونین شاد شین یه خورده! هر از گاهی که اینجوری بوی وطن به مشام می رسه،  افتخــــــــــــــــــــــــــــــــــار می کنیم...

به لحاظ حقوقی

 

دچار سکوت شده ام... تنهایی هم یک جور افیون است... غوطه ور می شوی و لذت می بری و رفته رفته معتاد می شوی و تحلیل می روی و تنها نگاه خیره ات می ماند بر در و دیوار زندگی... چیزی را می کُشد این میان... آنطور که دیگر حرف را تاب نمی آوری... اجتماع بیش از دو نفر را ایضن... و نگاهت، انگار که همیشه سوال دارد...

آقا اجازه؟ ما از کجا آمده ایم؟ آمدنمان بهر چه بود؟ به کجا می رویم؟ آقا اجازه؟ گِل وجود را با آبِ کدام چاه ورز داده اند که اینطور چسبش کم است؟ آقا اجازه؟ ما اگر باشیم بهتر است یا نباشیم؟ اگر بمیریم بهتر است یا نمیریم؟ اگر می ماندیم بهتر بود یا نمی ماندیم؟ آقا اجازه؟ اولین بار کی این چُس ناله را سرود که «ماندن یعنی ندیدن»؟ آیا احیانن خودِ خرمان نبودیم؟ آقا اجازه؟ بهتر نیست که فعلن خفه شویم؟ بهتر نیست که فعلن نگاهمان را به جلو بدوزیم و فکرمان را بگذاریم توی آب نمک برای روزهای آتی؟ آقا اجازه؟ بهتر نبود همان اول زندگی افسارمان را می دادیم دست یکی و خلاص؟ آیا غلط کردیم؟ آیا درست کردیم؟ آقا اجازه؟ اینها اگر بخواهد تقصیر خودمان نباشد تقصیر کیست؟ آیا می توان به لحاظ حقوقی یک «مملکت» را مقصر دانست؟

مسئله اینجاست که وقتی هیچ کس را توی زندگی ات راه نمی دهی، مجبوری همه ی بازی ها را تک نفره اجرا کنی... قاضی خودت، دادستان خودت، وکیل خودت، شاهد خودت، متهم خودت... آخر سر، مجرم هم خودت...

...

جدی نگیر... اوضاع خیلی هم خوب است... کمی ترسیده ام فقط... وگرنه که به پیش می رویم...