پیریه و هزار درد؟


تصویرم از عاقبت به خیری یه چیزیه تو مایه های کلینت ایستوود!...


بالاخره فیلم Mystic River رو شروع کردم به دیدن... می گم شروع کردم، چون هر دفعه یه ربعش رو می بینم و کم می آرم...  لامصب معلوم نیست چی کار کرده با این فیلم که اینجوری شده... بعد فکر می کنم به هشتاد سالگی... به یکی مثل ایستوود که الان هشتاد سالشه... و به خیلی های دیگه که هشتاد سالشونه و عالی ان... و همه ی اینا در حالیه که هنوز کاری رو که دوست  دارم شروع نکردم تو زندگی... جا داره به خودم بگم زرشک... یا به قول شاعر:

عمری دگر نیاز است بعد از وفات ما را، چون در حیات اول  هی دور خود چرخیدیم

یادمه همیشه بجنورد و بیرجند و بروجرد رو با هم قاطی می کردم


یه وقتایی یه چیزایی می شنوم که احساس می کنم بیست ساله از ایران رفتم... یکیش مثلن همین استانِ البرز... شنیدین که؟ استان البرز و استان خراسان شمالی و استان خراسان جنوبی داریم الان... مرکز استان خراسان شمالی هم بجنورد ه... مال خراسان جنوبی هم بیرجند ه...


بعله...

اند آی ام سپیچلس


بهش می گم تو که می گی خداوند آفریننده ی زیبایی هاست، وقتی وزغ  زیگیل دار رو می بینی برات سوال پیش نمی آد؟

می گه نچ...


آدم چی بگه خب...


و من سرم درد می کند از ازدحام ابهام...


اتاق بغلی دارن بحث می کنن که آیا انقلاب دیزاین شده بوده یا نه... هولی گاو... این دفعه ی چندمه که تو این خونه از این بحثا راه می افته؟...

یعنی می شه ما قبل از مردن بفهمیم چی شد که اینجوری شد؟



داشتم بر می گشتم و شهر سوت و کور بود و باد پنجره ملس... که تکه شعری از فروغ انگار به دامنم افتاد و آنقدر در سرم چرخید و زمزمه شد تا رسیدم و کاملش را دوباره پیدا کردم... متعلق است به روزهای راهنمایی و تب کشف عشق و شعر و شور:


در شب کوچک من افسوس 
باد با برگ درختان میعادی دارد 
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن 
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 
من به نومیدی خود معتادم 
گوش کن 
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش 
 و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
 ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای 
و پس از آن هیچ . 
پشت این پنجره شب دارد می لرزد 
و زمین دارد 
باز میماند از چرخش 
پشت این پنجره یک نا معلوم 
نگران من و توست
ای سراپایت سبز 
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار 
و لبانت را چون حسی گرم از هستی 
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار 
باد ما را خواهد برد 
باد ما را خواهد برد 



نقشه های تعطیلاتم بی رحمانه به هم ریخته و من را گذاشته با یک هفته مرخصی و بی برنامگی... روزگار را به فیلم و خواب و گاهی چند خطی  خواندن یا روی کاغذ کشیدن می گذرانم... خطرناک است این ترکیب... آدم را سانتی مانتال می کند و... زبانم لال... زبانم لال... یکهو عاشق