دیشب فنی محاصره شده بود... فیلم ها رو می بینم و دل و روده ام به هم می پیچه... از بقیه ی تهران چیز زیادی یادم نیست و انگار بقیه ی تهران هم خیلی رنگ عوض کرده، ولی فنی هنوز مثل پونزده سال پیشه... و توی صفحه ی تلفن همه ی اون حال و هوای آشنا توی دود و تاریکیه... 


با سوال «آیا باید می موندم» اونقدرها کلنجار نمی رم، ولی هنوز اجازه می دم یه گوشه ی ذهنم بمونه، شاید به احترام تفاوت عقیده ها... به احترام عقیده راسخ ام که هر کسی یه راهی داره تو زندگی... با اینکه شرایط هر روز بدتر از دیروز ایران یه دلیل بزرگی برای مهاجرتم بود، دلیل بزرگترش عطش رفتن و دیدن و تجربه کردن و یاد گرفتن بود... نیاز به قدم گذاشتن بیرون خودم و فرهنگ و هر چی که تا بیست سالگی تو کوله جمع کرده بودم... من بیست و سه ساله انقدر آماده ی گذاشتن و گذشتن و عبور از خودم بودم که مهاجرت رو بلعیدم انگار که شهدالعسل... و باز هم سر سی و سه سالگی با همون انگیزه... برای خیلی ها ولی مهاجرت مثل دوایی بود که باید قورتش می دادن و باهاش تا آخر عمر می ساختن و می سوختن... و با اینکه برای من این درد اونقدرها ملموس نیست، از کنارش نوک پا رد می شم انگار که زانوی آهوی بی جفت... 


با وجود همه ی کانویکشن ای که دارم ولی، به سوال «آیا باید می موندم» اجازه می دم دور سرم بچرخه... چون هنوز حیطه ی وظیفه ی اجتماعی رو خیلی خوب نفهمیدم... هنوز برام واضح نیست که مرز بین مسولیت فردی و اجتماعی کجاست و نمی خوام به یه جواب واضح قناعت کنم... چون ته ذهنم با اخوان ثالث بحث دارم، که زندگی شاید همین نباشد... مرگ گوید هوم، چه بیهوده... زندگی می گوید اما باز باید زیست... و شاید فاصله ی بین مرگ و زندگی بیشتر از چیزی باشه که تا حالا فکر می کردیم... مثل یک شب تا صبح پرپر زدن تو فنی یا هر دانشگاه دیگه ای که قرار بود مقدس باشه...


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد