با سوال «اینهمه سال کجا بودیم» خیلی کلنجار می رم این روزا، شاید بیشتر از حدی که حقشه... احساس گناه می کنم از گذاشتن و گذشتن؟ شاید... بهتر بود اگر می موندم؟... حالا یا تو ایران، یا اگر خارج، حداقل می موندم توی محافل ایرانی و دیسکورس... برای منی که پیوریست ام، سیاسی بودن هیچوقت اولویت نبوده، ایده آلم همیشه این بوده که سیاست رو سیاسیون دست بگیرند و مدیریت درست سر کار باشه که من بتونم به بقیه ی زندگی برسم... 


این چند وقته ولی پناه آوردم به نوشته های هانا آرنت... آنقدر حضور ذهن ندارم که کتاب از صفحه ی اول شروع کنم و به صفحه ی آخر برسونم، ولی با لپ کلامش موافقم که آدم کامل، به تجربه ی سیاسی به چشم یه تجربه ی لازم نگاه می کنه... که سیاسی بودن انتخابی نیست، بخشی جدا نشدنی از روان آدمه و کسی که دنبال استقلال فردی و ذهنیه نمی تونه ادعا کنه که به مقصد رسیده، بی اینکه احساس کنه علاوه بر حیطه ی شخصی Locus of control در زمینه ی سیاسی هم داره... 


سر سوال اینکه «تا حالا کجا بودیم»، بسته به اینکه از چه دنده ای از خواب بیدار شم جوابم به خودم فرق می کنه... دنده ی راستم معتقده که من به شخصه تا حالا فرض می کردم که می تونم مرز بکشم بین خودم و بقیه، بین روان خودم و آگاهی اجتماعی... الان می فهمم که نمی شه... کاش می شد گذاشت و گذشت و زندگی رو gerrymandering  کرد، ولی نمی شه... روح خود آدمه که gerrymandering می شه به جاش...  


دنده ی چپم بهانه می کنه که بی تفاوتیم و بی تفاوتی امثال من نتیجه ی ترور روانی و نقش اجتماعی ایه که به زنها روا دیدن... که همینکه تونستیم استقلال مالی و جانی و حقوقی پیدا کنیم، حتی اگر شده با مهاجرت کردن و گذاشتن و گذشتن، شاهکار کردیم... استقلال سیاسی فدای سرت... که از سیاست بریدن و نسبت به فرهنگ بی تفاوت شدن و خود رو در زندگی اونور آبها گم کردن شاید راهی بوده برای مرهم گذاشتن روی زخمهامون... روی زخمهام...


دنده ی چپم رو دوست ندارم...



دلیل و معلول هر چی باشه ولی... این روزا چیزهای بدیهی ای رو با خودم مرور می کنم... از یه درهایی رد می شم که شاید باید بیست سال پیش رد می شدم... ولی شایدم هنوز دیر نباشه... 




روزهای سختیه... نمی دونم چرا بعد از اینهمه سال اینجا رو دوباره باز کردم، شاید چون انقدر همه ی شبکه های اجتماعی رو بستم که هیچ جایی برای «هرچه دل تنگت می خواهد بگو» نمونده برام... روابط روزمره کمک می کنن ولی همه ی راه رو نمی رن... اونهایی که دوستم دارن طاقت دیدن غمم رو ندارن و من از بی طاقتیشون بی طاقت می شم... به جاش از بالا تا پایین خونه رو تمیز می کنم و مرتب می کنم و رخت های اضافه ام رو دور می ریزم و دنبال دونه دونه پشه ریزهای دور ظرفشویی می افتم انگار تقصیر اونهاست... مرد لمس نمی کنه، ولی درک می کنه و جوری نفس از ته دل می کشه انگار که همه ی صبرش رو با هم لازم داشته باشه... روزهای خیلی سختیه... 


از طرف دیگه اینروزها خیلی بیشتر فارسی می خونم و  صحبت می کنم... و تازه می فهمم که چقدر دلم تنگ شده بود... چقدر دلم تنگ شده و چقدر با هر خبری که می خونم و هر تیتری که می بینم انگار یکی از زخم هایی که فکر می کردم خوب شده باز می شه... چقدر زندگی ای که دارم رو انگار داره یه منِ دوم زندگی می کنه... امروز ولی منِ اول هی ته ذهنم رژه رفت و هی فروغ می خوند، تنها شعری که ازش یادم مونده...


دل من که به اندازه یک عشقست، به بهانه‌های ساده خوشبختی خود مینگرد... به زوال زیبای گل‌ها در گلدان... به نهالی که تو در باغچه ی خانه‌مان کاشته‌ای، و به آواز قناری‌ها که به اندازه یک پنجره میخوانند...


هرچند که برلین قناری نداره... پرنده های سرمه ای کوچکی داره با دم دوشاخه که از بیخ گوشت سوت می کشن... پرستو نیستن ولی من به جای پرستو می گیرمشون و یادم نمی آد پرستو نماد چی بود... ساعتها با مردمی که نمی شناسم ولی می شناسم راه می رم و از ته حلق فریاد می زنم ولی احساس می کنم صدام بیرون نمی آد، مثل وقتی که آدم تو کابوس می خواد فریاد بزنه... هر سه شعار یکی باید بغضم رو قورت بدم، لعنتی همه اش بیخ گلومه... فکر می کنم اینهمه سال کجا بودیم؟... اصن چجوری اینهمه سال گذشت؟؟... چجوری این دخترهای شونزده ساله انقدر شجاعن؟... برای چی اینهمه چسبیده ام به زندگی و نوک پا راه رفتم و می رم؟... توی فاصله ی بین مسولیت فردی و اجتماعی زندگی می کنم... فاصله ی بین «اینجوری بارمون آوردن» و «بزدل بودیم و هستیم»... و دلهره ی مدام از اینکه آخرش چی می شه... عزیزی سر مسایل کوچکتر در زمان گذشته، وقتی اعصابم از بار ندونستن «آخرش چی می شه» می ریخت به هم میگفت «آخرش مهم نیست، خود راهه که مهمه»... نمی دونم در مورد زمان حال هم همین رو می تونه بگه یا نه... و اینکه آیا زمان حال بالاخره زمان گذشته خواهد شد، یا حالمون همیشه همینجوری خواهد موند...