استرسی که این روزها دارم رو حتی به خودم هم نمی تونم درست توضیح بدم... انقدر درد هست، خون ریخته شده، مادرها زجه زدن، دخترها اشک ریختن، انفرادی، اعتصاب، مردم نون شب رو از کجا می آرن؟... به خودم می آم می بینم همه ی اینا داره تو سرم چرخ می خوره و پوست گوشه ی ناخنم رو جوری کندم که خونش حالا حالاها بند نمی آد... بعد فکر می کنم این که چیزی نیست در مقابل روزهای انفرادی و شکنجه و خودکشی... دوباره می رم تو، اخبارها رو زیر و رو می کنم، سوشال میدیا، انگار یه تیتر از دستم در بره خیانت کردم...


تو ذهنم خودم رو مواخذه می کنم، درجه بندی می کنم، به خودم یه نمره ی مثبت می دم واسه دنبال کردن اخبار و آگاه موندن، هزارتا نمره ی منفی به خاطر اینکه مشارکتم در همین حده و شنبه به شنبه شعار دادن، هیچیه در مقابل جون هایی که از دست رفته و زندگی هایی که انگار نذر شده... بعد می بینم انگار باور دارم که فقط یه جواب درست وجود داره تو دنیا... با اینکه می گم عقیده ی مطلق دارم که هر کسی تو زندگی یه راهی داره، باز حواسم نباشه کتگوریکال فکر می کنم... طبقه بندی می کنم، آدم ها رو با هم مقایسه می کنم، خودم رو با بقیه مقایسه می کنم، به همه کس و همه چیز نمره می دم، فکر می کنم اونها فلان و ما بهمان، شرم می کنم که زندگی ایرانم رو گذاشتم و مهاجرت کردم و این پونزده ساله تا می شد فاصله گرفتم... شرم می کنم حالا چیزی بگم...


انگار ذهنم توان چند حزبی بودن نداره... باور نمی کنه که می شه دو تا جواب درست با هم وجود داشته باشه... باید تلفنم رو بذارم تو اتاق که دستم بهش نره، بشینم تو آشپزخونه با یه لیوان چایی، به خودم نهیب بزنم که یعنی چی... که باز که نتونستی با ابهام کنار بیای... باز سر خوردی توی دسته و دسته بندی و ما به جای آنها که... باز آدمها و زندگی ها و خودت رو سیاه سفید دیدی که... 


نمی دونم چقدر از این تک حزبی بودن ذهنم باگ مغزیه، چقدرش تاثیر مذاهب تک خداییه که توی فرهنگ و سیستم آموزشی و حتی ریاضی و فیزیک مون رخنه کرده... اون موقعی که مردم یونان باستان هزار و یک جور خدا داشتن و هر خدایی برای یه کاری خوب بود، آیا‌ کمتر از الان دسته بندی می کردن و رادیکالیزه می شدن؟... اون وقتی که زوس، که قرار بود لیدر جماعت خدایان باشه، ولی خودش خلاف و بدکاره بود، آیا آدما با هم مهربون تر و با طاقت تر بودن؟... 


نمی دونم... این اضطراب ذهن تک حزبی داشتن هم از اون اضطرابهاییه که نمی دونستم می تونم داشته باشم... و حالا دارم...



نظرات 3 + ارسال نظر
اشکان سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 11:44 ق.ظ

دوباره باید بخونم...گرچه درد و دغدغه مشترک و همگانی هست...

اشکان چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 01:47 ب.ظ

دوباره خوندم!
سه باره !!باید بخونم....

یاغش جمعه 2 دی‌ماه سال 1401 ساعت 07:51 ب.ظ https://asha.blogsky.com/

سارای عزیز، خوشحالم دوباره می‌نویسی. این چند پُست اخیرت بعد از آن وقفه طولانی را خواندم. این پُست امّا با همان ادبیات نگارشی متفاوت و عالی خودت بر دلم نشست. زئوس را که در پایان گفتی، یاد این جمله از «دختر یونان» افتادم:
«از زبانزدهای یونانی، یکی هم این است که "اگر دیدید یکی بیش از حد درستکار و صادق است، نباید دنبالش رفت. غیر انسانی است که با هر گونه وسوسه مخالفت کنی"».
اگر در اینستاگرام هستید خوشحال می‌شوم صفحه شما را دنبال کنم. آی.دی من:
yaghesh_kazemi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد