از این الک ها


یادداشت اول: برای بعضی آدمها پیش می آد که یه جای زندگی بمونن... به بیانی سخیف تر، گیر کنن... و بعد، مثلن ده سال که گذشت، برگردن و نگاه کنن و با خنده ی کجی بگن: اِ راستی من می خواستم فلان کار رو بکنم یا بهمان جور آدمی بشم... هه هه هه...

زن همینطور که منتظر مادر ِ مو حنایی ِ انگار اسکاتلندیشه، تعریف می کنه... دختری داشته که دوسالگی مرده... شوهری داشته که سه چهار باری هرز رفته و "دیگه نمی شد بهش اعتماد کرد"... می خواسته بره گیاه شناسی بخونه ولی واسه جمع کردنِ خرج تحصیل شروع کرده تو سیف وی کار کردن و پولش خوب بوده و مزایاش خوب بوده و همونجا مونده و کلن کالج رو فراموش کرده... حالا پنج شش تا گربه و یک عدد سگ و یک باغچه و یک دوست پسر دارد و چشمهای آبی تیره اش برق می زند و مادرش به جانش غر می زند که هزار تا کار دارد و دخترکِ شاید سی و پنج و شاید چهل ساله اش مزید بر گرفتاری هایش شده...

وقتی رفت تا پنج دقیقه همینجوری نشسته بودم و زل زده بودم به جلو... نمی دونم دقیقن داشتم به چی فکر می کردم...


یادداشت دوم: می شینه یه لیست ردیف می کنه جلومون که ما اگه اسکندر و اسلام و مغول و عثمانی و رومی و فلان و بیسار و اواخر صفویه و قاجار و انقلاب نداشتیم، الان ایران زمین اِل بود و بل... 

قبول دارم که از یه جایی به بعد- مثلن از قاجاریه- دیگه زمام از دستمون در رفت و دیگه نا نداشتیم که دست به زانو بگیریم و بلند شیم، ولی آخه ببین که داری همه ی دنیا و همه ی تاریخ رو مقصر می بینی ولی نمی گی خودت اون وسط چه کاره بودی... خودمون اون وسط چه کاره بودیم پس؟

امیدوارم حمل بر خیانت پیشگی نشه، ولی بنده فکر می کنم که یکی از فاکتورهای تعیین کننده در شایستگی و بالندگی، قابلیتِ دفاع و دووم آوردنه... ما این فاکتور رو نداشتیم... حالا به هر دلیل... از نداشتن ِ خودمون بود که از عرش به فرش اومدیم، نه از داشتن ِ بقیه...


یادداشت سوم: یادمه راهنمایی که بودم چند تایی دوست داشتم، همگی جوگیر ِ شعر کلاسیک... ساعتها به دیوان خوندن و بیت از بر کردن مشغول می شدیم... یکیمون سر کلاس فارسی برگشت گفت کاش مثلن قرن ششم هفتم به دنیا اومده بود و در اون هوا نفس می کشید و به جای اینهمه عرق ریختن و لغت به لغت خود رو به معنی رسوندن، زبانِ شعر می شد زبانِ اولش... معلم هم خنده ای کرد و گفت فکر نکن همه اون موقع شاعر و عارف و با فرهنگ بودن... شما فقط دارین خوبهاش رو می بینین... همین فردوسی و بیهقی و مولانا هم به زمانِ خودشون سخت درک می شدن... اگه خیلی خوش شانس بودن یه تعدادی شاگرد و یه حلقه ای از مریدان داشتن ولی از بدنه ی جامعه جدا بودن... فرهنگِ اون زمانِ مردم خیلی فقیرتر از این حرفا بود...

یادمه که پوزمون خورد... یادمه که کم کم بساط مشاعره مون برچیده شد و تا سال بعدش همگی کوچ کرده بودیم به سهراب و فروغ و حمید مصدق... یادمه که از اونها هم چیزی نمی فهمیدیم...


یادداشت چهارم: حالا من چرا گیر دادم به فرهنگ و هنر، نمی دونم... کلن زندگی منشوریست در حرکت دوار دیگه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد