بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند


یادداشت اول: دکتر لوکس فوت کرده... خبرش رو باز تو صفحه ی لینکهای تازه ی بالاترین دیدم... گویا دلیل فوتش اشتباه پزشکی بوده... راستش دلش رو نداشتم برم مصاحبه ها یا حتی زندگینامه اش رو دوباره بخونم... فارغ از اینکه دانشمندِ بزرگی بود، موجودِ نازنینی هم بود... از اون آدمایی که می شد محکم بغلشون کرد... بهش می گفتیم «ستاره ی دنباله دار» یا به روایتی دیگه، «هالی»... چون اولن با اون مو و ریش برفی و صورتِ خندانش همیشه انگار برق می زد، بعد هم هر موقع می دیدیمش چند تا دانشجوی فوق و دکترا داشتن دنبالش می دویدن... در کل فکر کنم هنوز رفتنش رو درست حسابی لمس نکردم... ولی در همین حدی که الان هستم هم مغمومم...


بقیه ی یادداشت ها رو ول کن فعلن... 

وقتی وفای ناااااااب... آخ می بُره آدم


رهبرانِ جنبش خودشون هم انگار دارن واسه اولین بار به مرزهای اعتقاداتشون نزدیک می شن... با اینکه به نظر می آد سی سال پیش یه دور قیام کردیم و همه چی رو ریختیم به هم و دفعه ی اولمون که نیست، ولی دفعه ی اولمونه... انقلابِ قبلی مثل بازگشتِ روح ِ ایرانی بود به Comfort Zone تاریخیش... روح ِ ایرانی با مقدس سازی و پرستش و مذهب و چهارچوب گرایی راحته... با اون کارایی که رضاشاه و پسرش کرد راحت نبود... یعنی با انقلاب همراه شد چون تصویری که از رهبریِ جنبش می گرفت براش آشنا بود... و البته رهبر ِ انقلاب هم رهبری می کرد... به جایِ یه ملت تصمیم می گرفت... رهبرهای جنبش سبز رهبری نمی کنن... احتمالن می فهمن به جای یه ملت تصمیم گرفتن چقدر گنده اس و تو خودشون نمی بینن که بخوان به جای هفتاد هشتاد میلیون حرف بزنن...

ولی می خوام بگم این اولین باره که ملت، زخم خورده از دین، دارن دِلی دِلی ِ سکولاریسم رو می خونه... تو سلسله های پادشاهی هرچقدر هم که شاه با مذهب همراه می شد، باز شاه شاه بود و آخوند آخوند... همیشه تقصیر شاه بود نه تقصیر دین... اما الان انگار مردم دارن به این نتیجه می رسن که تقصیر بر گردنِ دین و حکومتِ دینیه... این اولین باره که دارن از Comfort Zone تاریخی با اراده ی خودشون بیرون می آن چرا که آنچه که قبلن دوست گرفته بودن الان داره دندونای تیزش رو تو گوشتشون فرو می کنه...

و رهبرهای جنبش از مردم عقبن... و هنوز خودشون رو به اعتقاداتشون گره زدن... و هنوز نتونستن بیطرفانه قضیه رو سبک سنگین کنن... این حالت وقتی اتفاق می افته که رهبر یه جنبش از بدنه ی جناح مخالف اومده باشه... و واقعن کدوم نهضتی اینجوری شروع شد؟! شیر تو شیریه...


همین... اومدم بگم رهبرها از بدنه عقب ترن... کریشنامورتی فیلسوفِ بزرگیه که می گه بپرس چرا هفته هفت روزه... چرا نباید شش روز باشه... شاید آخرش به این نتیجه برسی که همون هفت روز از همه چی بهتره، ولی لااقل اون موقع دلیل داری برای خودت... مطمئن شدی که اشتباه نمی کنی



و تو یه روز دو تا پست زدن دیگه اِندِ رستلِسیه...


یادداشت اول: درستش اینه که طرف یه حرفایی بزنه که بشه دربست قبول کرد، بشه تحسینش کرد، بعد بزرگش کنیم و ببریمش بالا... ولی اتفاقی که در عمل می افته اینه که اول طرف رو می بریم بالا و تحسینش می کنیم، بعد هر حرفی که می زنه دربست قبول می کنیم...


یادداشت دوم: جیغ و داد کردن در اماکن عمومی و قاه قاه خندیدن در حد جاری شدنِ اشک و پا روی زمین کوبوندن و از شدت بال بال زدن دستش بخوره لیوان پرت شه نیم متر اونورتر، از طبیعی ترین حقوقِ هر انسانیه!... حالا این ملت عبوس بودن رو می ذارن به حسابِ بافرهنگی، دیگه تقصیر من نیست...


یادداشت سوم: یه مرضی که دارم و گاهی ازش رنج می برم اینه که هر از چند ماهی می رم فیلم ایرانی می بینم تو سینما... حاتمی کیا، کیارستمی، فرمان آرا، بنی اعتماد... بعد می رم تو مایه های تصویر کردنِ بیگ پیکچر ِ دنیا و زندگی و چند روز می افتم یه گوشه تو فاز ِ دق کردن... یادمان باشد یکی از المان های شاد زیستن، تنظیم پهنا و عمق دید است 

تخیلات و توهمات


یادداشت اول: کلی مقاومت کردم که این رو اینجا ننویسم و یه مقدار آبروم رو حفظ کنم ولی نتونستم... جریان اینه که خواب می دیدم یه نرم افزار نوشتن، یه پانل سفید داره که می شه روش نقاشی کرد، مثلن یه مکعب کشید، بعد اون مکعب به شکل پنیر در می آد و قلپی از تو پانل می پره بیرون و می افته رو میز... بله، پنیر!

طرز کارش هم اینجوری بود که بعد از اینکه فهمیدن "ماده" در حقیقت انرژیِ فشرده شده اس، اومدن امواج ِ مغناطیسی با کاراکتریستیک های پنیر رو تولید کردن و وقتی شکل پنیر رو روی صفحه بکشی کاتورش رو با سری فوریه در می آرن و امواج مغناطیسی مذبور رو محاط می کنن در سری فوریه ی استخراج شده (با حدودن 18 جمله) و نتیجه می شه قطعه پنیری که از تو پانل قلپی پریده بیرون... اون وسط یه کانورتر ِ دو بعدی به سه بعدی رو هم رو FPGA پیاده کرده بودن که وقتی نقاشیت رو روی پانل به شکل دو بعدی می کشی، بتونه به یه تصور قابل قبولی از شکل سه بعدیِ تصویرت برسه... بعد تو خواب من هی به خودم می گفتم اَ ببین فوریه کاربرد داره! و یادِ استادِ محترم ریاضی مهندسی افتاده بودم و اینا!


نکته اش اینجاست که این طرح نه تنها توی خواب که همین الان توی بیداری و هوشیاری کامل هم به نظرم معقول و عملی می آد... و برای خودم نگرانم!


یادداشت دوم: این سوال که "آیا انسان دارایِ روح است" هنوز به قوتِ خودش باقیه... آیا شخصیتِ آدمی چیزیه فراتر از جسم ملموسش یا هر آنچه که آدم رو آدم می کنه یه جاییه در مجموعه ی آموخته ها و دانسته ها و مشاهدات از عنفوان کودکی؟


یادداشت سوم: داشتم خاطرات مرور می کردم، دیدم فلان حرکتی رو که پارسال نوامبر کرده بودم به نظرم نزدیکتره از سفری که رفتم ایران... شاید چون اون خاطره رو از ایران رفتنم دوست تر داشتم... فکر کنم گذشته به دلخواهِ آدم قاطی می شه و وقایع اونجوری که دوستشون داریم ترتیبشون رو عوض می کنن با هم... من هر خاطره ای رو که دوست داشته باشم با خودم می آرمش نزدیک و همچین می چسبونمش به زمانِ حال که انگار همین دیروز بود... هر چی رو هم که دوست نداشته باشم می ذارم سر جاش بمونه و به تدریج بره ته صف... اون خاطراتی که باعث تنفر یا اذیت شده باشن رو هم بی رودربایستی پاک می کنم... جوری که فکر کنم زیر دروغ سنج هم بتونم انکارشون کنم... 

نگاه که می کنی می بینی زندگی کلهم توهمه...


بعدن نوشت: در راستای یادداشتِ بالا، این ویدئو رو حتمن ببینید... خیلی همه چی رو خوب توضیح می ده...

منم وقتی نگاه می کنم می بینم لحظاتِ خیلی خوبی مثلن تو سفر ایران یا خاطراتِ کمتر-دوست-داشتنی ِ دیگه داشتم... ولی چه می شه کرد که اِندینگ خیلی مهمه واسه داستان!


انبساط خاطر


یادداشت اول: تازگی ها آسونگیرتر از قبل شدم... فکر کنم سختی های زندگی یا زندگی ِ سخت آدم رو به جایی می رسونه که می بینه هر سنگریزه ای حق نداره رو سطح زندگی چین بندازه... وقتی واسه کمترین چیزهایی که داری صبح تا شب سگ دو زدی و آجر آجر چیدی تا بالا، دلت نمی آد واسه هیچ و پوچ خُلقت و خُلق ِ دور و بری هات رو تنگ کنی... و تازه نکته تراژدیکش اینه که بعد از اینهمه که جونت در می آد، هر لحظه ممکنه آخرین لحظه ات باشه... واقعن به این آخرین لحظه که فکر می کنم حتی دلم نمی آد که نگران باشم... اخم کردن یا غصه خوردن که دیگه جای خود داره... فقط دلم می خواد اُسکل بازی در بیارم و بخندم!


یادداشت دوم: ولی واقعن جونم داره در می آد... دیروز ِ تعطیل رو تا ده صبح خوابیدم و بیدار شدنم اندازه ی دو سه ساعت ولگردی و وبگردی بود و باز خوابیدم تا عصر و باز به فیلم دیدن و با چشم باز خواب دیدن گذراندم تا دستِ آخر شب با مشت و لگد راهی ِ تماشای آتیش بازی شدم... کله ام خوب کار می کنه ولی نا ندارم انگشتم رو بجنبونم!


یادداشت سوم: برزیل حذف شد و ما را در غم و غصه فرو برد... تیم لیدرمون از آفریقای جنوبی اومده و وو-وو-زلا آورده... از صبح تا حالا هی شخصیت های مهم شرکت می آن دم میزش و ازش خواهش می کنن به افتخارشون یه دور تو شیپورش بدمه!... اون هم که پایه... ما هم که هر دفعه غش غش می خندیم انگار دفعه اوله!... الان یه لحظه متوجه رفتارمون شدم دیدم خیلی ابلهیم!