افاضاتِ صبحگاهی


یادداشت اول: یه موقعی بود که فکر می کردم جوهره ی وجود فارغ از "آدمهای زندگی" رنگ می گیره... یا حداقل فکر می کردم باید اینجوری باشه... ولی الان می بینم که نخیر و به هیچ وجه... آدم با بعضی ها که می چرخه، بهانه گیر می شه و از در و دیوار ایراد می گیره... با بعضی ها که می چرخه، می ره تو خودش و پرده ها رو هم می کشه... با بعضی ها که می چرخه، یواشکی سر از لاکش در می آره و با حیرت به دنیا نگاه می کنه... با بعضی ها که می چرخه، دماغش سر بالا می شه و افاده هاش طبق طبق... با بعضی ها که می چرخه، دیروز و فردا یادش می ره و هر لحظه ای رو عمیق نفس می کشه... با بعضی ها که می چرخه، الکی غش غش می خنده... با بعضی ها که می چرخه، پر از رویا می شه... با بعضی ها که می چرخه، همه اش می چرخه... با بعضی ها، با بعضی ها...

این لیست سر دراز و تهِ درازتری داره... ولی لپِ کلام اینه که دور و بری های آدم می تونن به آدم یه جور «بودنِ دوست داشتنی» بدن، می تونن هم فرصتِ یه «بودنِ دوست داشتنی» رو از آدم بگیرن... با اونی بچرخین که خودتون رو کنارش دوس دارین


یادداشت دوم: این بریتیش پترولیوم رو می بینین که چه جوری الکی الکی همه جا رو به گند کشیده و بازم از رو نمی ره؟! بعله انگلیسی ها اینجور آدمهایی هستن... حالا باز به دایی جان ناپلئون بخندین!


یادداشت سوم: کار کردن با مردها سخته، ولی کار کردن با زنها سخت تره... پای دعوا که بیفته، مردها می آن تو رینگ و باهات می جنگن... مشت می زنی، مشت می خوری، آخرش هر کی زورش زیادتر باشه می بره... زنها باهات نمی جنگن... لبخند می زنن، لبخند می زنی، بعد وقتی که حواست نیست چشمت رو در می آرن می ذارن کف دستت!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد