وقتی نمی دونی کجات می خاره که بخارونیش و خلاص شی


یادداشت اول: هیچوقت نفهمیدم ادعای ایران روی فلسطین و غزه  واسه چیه... نفت؟ کشور گشایی؟ قدرت طلبی و سلطه بر منطقه؟ دعوایِ سنی و شیعه؟ دعوایِ اسلام و یهود؟ یه عده سپاهی جمع شدن دور هم دارن واسه خودشون ایجاد اشتغال می کنن؟ چون نمی تونن کشور رو اداره کنن دارن سعی می کنن یه جای دیگه رو اداره کنن؟ یا چی؟


یادداشت دوم: سه تا کار دادن دستم، هر دفعه زبونم نچرخید بگم برو بعدن بیا... حالا نمی دونم از کدومشون شروع کنم... به جاش گودر می خونم و وبلاگ می نویسم!... به این می گن دِدلاکِ ذهنی با قابلیتِ اجرای اسکرین سیور!


یادداشت سوم: بازیگوشی می کنم... نمی شینم پای کارهای زندگانیم... با همه ی وجود می خوام برنامه ریزی داشته باشم و کارهام رو یکی بعد از دیگری تیک بزنم و پیش برم، ولی به جاش ول می چرخم و در جا می زنم... مثکه به این مرض می گن Procrastination... 

هر که دلارام دید، از دلش آرام رفت


یادداشت اول: یکی از بهترین لحظاتِ زندگیم وقتیه که می فهمم فلان زنی که تحسینش می کنم در آستانه ی چهل و پنج سالگی تازه داره بچه ی اولش رو به دنیا می آره... در چنین لحظاتی به زندگی امیدوار شده، قوتِ قلب می گیرم!


یادداشت دوم: ایتز آفیشال... بازار مسکن کانادا سرد شد... پیش بینی می شه تا آخر 2010 قیمت ها ثابت بمونه و توی 2011 هم افت کنه... البته افتش سنگین نخواهد بود ولی هر کی تا حالا فروخته خوش به حالش، هر کی هم نفروخته از این به بعد باید کفش خریدارها رو واکس بزنه


یادداشت سوم: منتظر خطبه ی فردا و شروع جام جهانی هستیم... با دوستان جمع شدیم و در هر مورد پیش بینی هایی کرده ایم که جالب است ببینیم درست در می آیند یا خیر... هر چند که در موردِ اول، قضیه کما فی السابق مایه ی خراش روح است.


از همه جا


یادداشت اول: یکی از دلایل نوشتن اینه که آدم حوصله اش سر می ره... نمی دونم چند نفر اینجوری نویسنده شدن!


یادداشت دوم: دیدین گاهی آدم به ذهنش نمی رسه بره فلان کار باحال رو بکنه، ولی بعد که می بینه یکی دیگه رفته و کرده کلی دلش می خواد؟ از همین دست است اکثر مشاهداتِ این روزهای من از زندگی دوستان قدیمم... دوستان جدید البته کپی ِ خودمن...


یادداشت سوم: نمایندگان اروپا جلوی متکی در اومدن... اسرائیل هم زده فلان کشتی رو داغون کرده... دست خودم نیست ولی دارم الکی این دو تا رو ربط می دم به هم


یادداشت چهارم: یکی از لطفهایی که آدم می تونه در حق خودش بکنه اینه که وقتی وقتِ خوابش شد بگیره بخوابه


از این کوری ها


یادداشت اول: یه همکار دارم، ازم می ترسه... یعنی راستش همه شون ازم می ترسن ولی این یکی دیگه نوبرشه... وقتی توی راهرو رو در رو می شیم با اینکه جا به اندازه ی چهار نفر هست  همچین خودشو می چسبونه به دیوار و سرش رو می اندازه پایین که چه می دونم انگار من لختم یا تریلی ِ هجده چرخم یا دو تا شاخ رو سرم دارم یا همچی چیزی... اگه دور از جون پیش بیاد که جلوی در اتاقی یا آشپزخانه ای رو در رو شیم همچی می پره عقب و دستش رو به حالتِ دفاعی می گیره جلوش که انگار گودزیلا دیده... بعد اگه پاش بیفته و بخوایم سر موضوعی بحث کنیم همچی قرمز می شه و نیشش تا بناگوش می شکفه و دستاش تو هوا موج می زنن که آدم متاثر می شه براش...

من البته تو محیطِ گیک-ای بار اومدم و با این جور آدمها و این طرز برخورد آشنایی کامل دارم و اصن برام عجیب نیست... فقط اون اوایل انقدر دلم خوش بود و می خواستم با همه دوست باشم که هر موقع می دیدمش سعی می کردم نگاهش رو گیر بندازم و یه سلامی، صبح بخیری، چیزی بچپونم تو حلقش... اما یه مدت که گذشت بیخیال شدم... گیک گیکه دیگه... هر جای دنیا هم باشه همینه

حالا اینا رو گفتم که بگم کارش داغون شده چون احتمالن اون موقعی که داشتم براش طراحی رو توضیح می دادم (و برای اولین بار من بودم که داشتم تصمیم می گرفتم چی کار کنیم)، یا کر شده بوده یا کور یا لال... لال از این جهت که حتی اگرم سوال داشت، نپرسید... خلاصه رفته یه هفته کار کرده و یه چیز دیگه تحویل داده که زمین با آسمون با نیتِ اولیه فرق داره... حالا باید بشینه از اول گِل اش رو لگد کنه...

چشمش کور


یادداشت دوم: یادداشت بالا رو نوشتم محض مثال... برای اینکه می خوام براتون تعریف کنم که کلن چه موجودِ نامهربونی شدم... چهار پنج سال پیش مشکلاتِ بقیه برام مهم بود... اهمیت می دادم که یکی داره فلان غلط رو می کنه... یکی گیر افتاده تو بهمان مشکل... الان اما، یا خسته ام یا بیرحم که یه «چشمش کور» می گم و رد می شم می رم... الان به نظرم هر کی اشتباه می کنه باید تا ذره ی آخر پای لرزش بشینه... چشمش هم کور


یادداشت سوم: می دونستین این Steve Martin بود که ژستِ air quotes  رو بین مردم آمریکا رواج داد؟! من فکر می کردم این ژست ریشه ی تاریخی داره!


هر سال می گیم دریغ از پارسال


یادداشت اول: پارسال این موقع چقدر دور به نظر می آد... فکر کنم از شدتِ ازدحام اتفاقات و خاطراته که وقتی بر می گردی و جای قدمهات رو می شمری باورت نمی شه که یک ساله می شه انقدر راه اومد... پارسال این موقع من چقدر یه آدم دیگه ای بودم... چه الکی فکر می کردم همه چی داره کم کم درست می شه... چه معصومانه واسه خودم دنیایی ساخته بودم و به خیال خودم آدمهاش رو دستچین کرده بودم...

پارسال در چنین روزی تازه فهمیده بودم مردم چرا عکس پروفایلشون رو سبز می کنن... مناظره ها رو نگاه نمی کردم ولی جوک هاش زود به گوشم می رسید... چمدونم رو بسته بودم رفته بودم ینگه ی دنیا مهمونی... به این نتیجه رسیده بودم که باید رای داد ولی صداش رو در نمی آوردم... زندگی ِ خودم انقدر پر بود که حاضر بودم همه ی دنیا رو به خاطرش بذارم کنار....


ولی انگار یهو همه ی دنیا شیرجه رفت تو شکممون... تابستونِ برزخی و زمستونِ جهنمی و پاییزی که حتی دلم نمی خواد مرورش کنم... زندگی رو ول کردن و به هر دری زدن بلکه کمکی رساندن... هموطن را به چشم دیگری دیدن... سطح جدیدی از تحقیر و بغض و نفرت را لمس کردن... دردی که نمی شد فریادش کرد و فریادی که نمی شد به جایی رسوندش... از بدترین ِ دردهاس وقتی دستت کوتاهه و دلت پر...


و حالا یکسال گذشته... اوضاع که بهتر نشده ولی ما پوستمون کلفت تر شده...


یادداشت دوم: دارم خارت خارت هویج گاز می زنم در محیط کار... اطرافیان همه چینی هستن و همگی هورت-کش بنابراین نباید براشون مشکل خاصی ایجاد کنه... فقط دلم برایِ تنها ایرانی ِ این حوالی و یکی دو تا بازمانده ی کانادایی که ممکنه از این اطراف رد بشن می سوزه!


یادداشت سوم: و می خوان طرح تحول اقتصادی رو با یه حرکت اجرا کنن... دیوانه های زنجیر گسیخته ی احمق