از سری درسهای من به خودم


آدمیزاد یک قابلیتی دارد که می تواند فراموش کند چیزی را که عذابش می دهد... خار ِ تویِ چشم را یا تیر تویِ قلب را یا میخ تویِ کفش را... فراموش می کند و مسئله خود به خود حل می شود و عذاب مرتفع... این کار را، حتی گاهی ناخودآگاه می کند و گاهی تر بی سر و صدا... بدون اینکه نقشه ای بکشد یا تصمیمی بگیرد یا آسمانی را به زمینی بدوزد...


لذا، اگر تا دیروز تاج سر بودی و امروز یک جوریست که انگار هیچوقت نبوده ای، بدان و آگاه باش که اَت سام پوینت خوب اذیت کردی... حالا چه عمدن چه سهون...


نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ق.ظ

این انگار هیچ وفت نبوده ای منو یاد رکسانا انداخت

می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم: همه‌ی حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام، این‌ها همه را ندیده‌ام...

http://shamlou.org/index.php?q=node/23

تنها شعر شاملو یه که می تونم با صدای بلند بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد