دولت هارپر یه دو تا گل قشنگ زده به سرش... و ساختار سیاسی کانادا انقدر هچل هفه که وقتی دولت گند می زنه، مجلس رو هم منحل می کنه و دوباره انتخابات برگزار می کنه که خوب همه ی بازی از اول بشه... البته اول مجلس باید صداش در بیاد و بگه که دولت دیگه مورد اعتماد ما نیست... و خب از همین جا متوجه می شیم که دولت هارپر خیلی گند زده که مجلس صداش در اومده و باقی ماجرا...


حالا قراره دوباره انتخابات مجلس برگزار بشه و بعدش حزب اکثریت نخست وزیر رو از بین خودشون انتخاب می کنه... جدال بر سر ِ هارپر (چقدر آدم می تونه پررو باشه آخه!) از حزب محافظه کار، ایناتیف از حزب لیبرال و دوسپ از حزب کبکوا هستش که من اگر می تونستم رای بدم به ایناتیف رای می دادم فقط چون لیبراله وگرنه که خودش به شخصه از هارپر بهتر نیس... 


خلاصه اش که در این مملکتِ قطبی قحطی ِ رجل سیاسی داریم... نمی دونم این کانادایی ها اگه مهندس و دکتر و سیاستمدار نیستن، پس چی کاره ان؟



وای وای... یعنی دلیل محکمه پسند نداشتی؟؟


از همون روز اول شروع کن دلیل جمع و جور و مستند کن که هر موقع ازت پرسید «چرا دوسم داری» مثل بز نگاش نکنی... ظاهرن این سوالیه که از یه موقعی به بعد همپای «ساعت چنده» پرسیده می شه و اگه در همون لحظه جواب مناسب مثل بلبل قرائت نشه می تونه یه شبه زندگی رو با خاک یکسان کنه...

توصیه های ایمنی رو جدی بگیرین


To laugh and cry and cry and laugh about it all again


Crimson Gold رو دیدم از جعفر پناهی چند وقت پیش... داستان عالی... جا به جا دیالوگهای محشر... هنرپیشه های غیر حرفه ایِ با دوربین راحت... کادر بندی های خوب از خیابونای تهران... یکی دو تا غافلگیریِ دلچسب... بدون ننه من غریبم بازی... بدون اشک و ناله و زاری... ولی همچین محکم می کوبه تو صورتِ آدم...


از سینما که اومدم بیرون به خودم سپردم بیام اینجا گرد و خاک راه بندازم و خلق رو به دیدنش توصیه که نه، امر کنم!... الان پاش افتاد... بزرگان نقل کردن که این فیلم با تاکسی درایور برابری می کنه... به عنوانِ یک کوچکِ علاقمند، تایید می کنم!... به قول این زبون نفهمایی که با یه بلک سوان به عرش می رن و با یه سوشال نتوورک می چّان، دونت میس ایت...


عید آمد و ما لختیم


از اون روزاییه که نمی تونم کار کنم... از صبح تا حالا هیچ غلطی که نکردم هیچ، غلطهای دیروزم رو هم زدم منفجر کردم... پروژه ی جدید شروع کردیم و همکار جدیدِ بریتیش دارم که وقتی حرف می زنه می خوام رسمن شقه شقه شم از خوشی... در کنارش یک منیجر ِ کانادایی داریم که تازه بچه خوشتیپ هم هست ولی حرف که می زنه آدم می خواد بزنه تو دهنش... منم که البته این وسط بوق می زنم و قربان جنابِ بریتیشمون می رم... اینا رو گفتم که اگه پس فردا نوشتم دارم می رم لندن کسی شگفت زده نشه! جوگیریه دیگه!...


از سوی دیگه عید آمد و رفت و من رو با کوهی از عذاب وجدانِ زنگ های نزده و عید دیدنی های نرفته تنها گذاشت... هر چند که سال تحویل ِ اینجا بعدازظهر بود ولی من عین جنازه فقط می خواستم برم بخوابم... بار ِ کم خوابی ِ چندین هزار ساعته ای رو به دوش می کشم که هی هم داره بدتر می شه...


آما همه ی اینا باعث نمی شه که برنگردم و سال گذشته رو مرور نکنم و به این نتیجه نرسم که چقدر سال سختی بود... یعنی فکر کنم سخت ترین سالی بود که تا حالا داشتم، به خصوص از آبان تا اسفند... از میونه های اسفند هر چند، کمی ابرها باز شد و خرده دلخوشی ای به زندگی تابید که البته هنوز جبران مصائب رو نمی کنه ولی بازم مرسی ِ ما رو به دنبال خودش داره... امیدوارم سال جدید بهتر باشه به هر حال... یعنی مجبورم امیدوارم باشم! کار دیگه ای نمی شه کرد...


در ادامه هم خودم رو به ادامه ی همت مضاعف تلاش مضاعف دعوت می کنم و خواهشمندم که قاطی هیچگونه جهادِ اقتصادی ای نشوم لطفن... جدن اینا خجالت نمی کشن با این نامگذاری هاشون؟