ساعت پنج صبح است و من مریض شده ام (باز) و دیشب فکر کنم هشت بود که خوابیدم و واسه همین الان بیدارم... بعد از سه ساعت قلت (غلت؟ قلط؟ غلط؟) زدن پاشدم رفتم از آشپزخانه نون پنیر برداشتم آوردم توی اتاق که کسی را بیدار نکنم و فلاسک پر از چای بود که حاکی از اینست که پدر از گل بهترم باز ساعت دوازده شب چای دم کرده و ساعت دوازده و ربع خوابیده که البته ازشان متشکریم چون خودمان باسن اش را نداشتیم این وقت صبح چای دم کنیم... و اینکه بعضی ها چای را دم می کنند می ریزند داخل فلاسک به دلیل صرفه جویی است که کتری را نگذارند هی بیخودی بجوشد و اینها... و بله مردم در خارج اینجوری صرفه جویی می کنند و البته فکر کنم الان در داخل هم مجبور باشند در همین ابعاد صرفه جویی کنند... به هر حال دنیا روز به روز جای بدتری می شود برای زندگی و چه کسی ست که تعجب کند...


حالا خلاصه نون پنیر حسش نبود و الان فعلن آویزان سومین لیوان چای ام... از شما چه پنهان داشتم توی گوگل روشهای رفتار با موی بلند و چگونه با موی صاف کنار بیاییم و اینها را سرچ می نمودم چون قبل از چای برداشتن رفتم دستشویی و خودم را در آینه دیدم و کمی ترسیدم... و آن وسط ها فکر کردم که شاید باید بروم مثل کسی که هیچی برایش مهم نیست موهایم را کوتاه کنم در حد وینونا رایدر یا هالی بری... فقط مشکل اینست که من برایم مهم است... مثلن یکی از چیزهایی که مهم است اینست که مردها از موی بلند خوششان می آید و کدام مردی را دیدی که از موی کوتاه خوشش بیاید؟... اگر دیدی سفارشش کن با من تماس بگیرد... و این نشان می دهد که من هیچوقت فمنیست خوبی نمی شوم چون متوسط مردها یا مردهای متوسط یا آدمهای عامه پسند را جزو آدم حساب می کنم و همچنین فکر می کنم تقصیر مردها نیست که زنها بدبخت می شوند... حالا فعلن تصمیم گرفتم که به صورت هدفمند بروم موهایم را رنگ کنم عوض کوتاه کردن... بعد وسط سرچ ها دیدم یکی به همه ی پسرهای دنیا توصیه کرده  بود که برای همه ی دخترهایی که می شناسند کلاه گیس کوتاه بخرند به تعداد زیاد تا دخترها هروقت دچار نوسان احساسی می شوند نروند زارت موهایشان را کوتاه کنند و شبیه اسیرهای گرسنگی کشیده بشوند (نقل به مضمون)... و بعد یکهو برایم سوال پیش آمد که نکند من هم الان دچار نوسان احساسی شدم... که البته احساسم سرش را از روی بالش بلند کرد و تاکید نمود که برو بخواب بابا نصفه شبی... و بله می شود که من بیدار باشم و احساسم خواب باشد و کلن احساسم خیلی بیشتر از خودم می خوابد که احتمالن به دلیل اینست که هنوز کودک است و بزرگ نشده و طبیعتن به خواب بیشتری نیاز دارد...

بعد کمی که به عکس وینونا رایدر در ایام جوانی اش نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که مشکلم مو نیست و در حقیقت این انگشتانم است که می خارد و حوصله ام است که آرام نمی گیرد و متنهای نصفه نیمه ایست که یا نوشته نمی شوند یا اگر نوشته می شوند از نوشته شدنشان پشیمان می شوند در این حد که بای ذنب قتلت... و سانتی مانتالیسمی است که مدتهاست ندارمش و نگرانی هایی است که مدتهاست دارمش و باز شروع کردم...

به هر حال سانتی مانتالیسم برای حیات انسان مدرن لازم است... فردا هم نمی روم سر کار... که البته فردا که می گویم منظورم همین دو ساعت دیگر است... قرار است آفتابی و گرم باشد و من هم قرار است آدم باشم و تا لنگ ظهر نخوابم و پاشم برم بیرون... البته اگر سرما خوردگیم عود نکند و در همین حد نوک تیز ته کفشم بماند... 


نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:35 ق.ظ

چقدر مریض می شی تو دختر جون...
دقیقا مشکل همون خارش انگشتان است و بس!!

[ بدون نام ] یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:43 ب.ظ

آره... اولاش می گفتم به ویروس های اینجا عادت ندارم... الان ولی دیگه قضیه از عادت و اینا گذشته!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد