همینجوری که کتابا رو می ذارم توی قفسه فکرم هزار جا می ره... از بدهی ای که به نان فروشی دارم تا شوهر خانم هاردی که پریشب از بیمارستان آوردنش و هنوز وقت نکردم برم دیدنشون... ولی اونجوری که گچ پیچ اش کرده بودن حتمن چند جاش شکسته... باید کیک درست کنم براشون... اگه میشل بذاره یه شیشه شراب هم می ذارم تو سبد که معذرت خواهی ِ دیر کردنم بشه... هر چند که مردک احتمالن مورفین می زنه و تو هپروته ولی خانم هاردی زود به دل می گیره... شاید حتی بتونم میشل رو هم مجبور کنم باهام بیاد... البته قبلش باید مجبورش کنم دوش بگیره... 


- مارگوت کارت داره... گفت بری تو دفترش


از جا می پرم... لوسی مثل همیشه خبر نحس آوردهه... با انگشت به در اتاق مارگوت اشاره می کنه


- الان می رم


مارگوت مدیر ِ کتابخونه اس... می گن یه ماه قبل از اینکه من بیام مدیر شده... گویا مدیر قبلی یه هفته قبل از تولد شصت و پنج سالگیش سکته می کنه و می میره... بعد مارگوت رو می کنن رئیس... اولها فکر می کردم که با هم نزدیک باشیم... هر چی باشه منم جای ِ یه بدشانس ِ دیگه اومدم سر کار... دخترک تصادف کرده بود و رفته بود تو کما... اونوقتی که برای استخدام مصاحبه کردن یک ماه شده بود که تو کما بود... شبش جشن کوچیکی گرفتیم چون از این به بعد می تونستیم یه کمی ولخرجی کنیم و شاید حتی به زودی یه سفر هم می رفتیم... ولی همینکه تعریف کردم، میشل زد تو ذوقم... شاید بی راه هم نگه... به بدبختی ِ یکی دیگه آویزون شدم به هر حال... اگر دخترک تصادف نکرده بود ما هنوز هشتمون گروی نهمون بود و چه بسا که من هنوز داشتم دور شهر می گشتم پی کار... تازه میشل می گفت نصفِ بیشتر اینکه من تو اون کتابخونه به درد می خورم واسه اینه که مردم شلخته ان و هیچوقت نمی شه کتابهایی که ور می دارن رو درست بذارن سرجاش... این رو هم راست می گه... اگه همه رعایت می کردن شاید اصن این شغل وجود نمی داشت که حالا من برایِ گذرونِ زندگی بهش چنگ بزنم... خدا کنه مارگوت زیاد طولش نده... بعدش باید برم کفِ دهن ِ پیرمرد رو بگیرم... زنش سر برج پنجاه دلار می ذاره کف دستم که هر وقت پیرمرد می آد کتابخونه مواظبش باشم... مردم چه پولهایی خرج می کنن... آهسته در می زنم... انگار که دلم نخواد بشنوه...


- بیا تو

- سلام مارگوت... لوسی گفت که با من کاری داری

- آره... الان از خونه ی دنیس زنگ زدن... سه هفته اس که از کما اومده بیرون و حالش خوب به نظر می آد... می خواد از ماه دیگه بیاد سر کار... متاسفم، دیگه نمی تونیم تورو اینجا نگه داریم



نظرات 3 + ارسال نظر
وفا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:44 ب.ظ

این گوشه ای از زندگی امروز توست؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

نه زیاد ربطی به خودم نداره... ولی هر کاری کردم نتونستم ببرمش تو فضایِ فارسی... متاسف شدم

سارا سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

بالایی من بودم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد