در اوج ِ دلخوری از نظام ِ هستی!

 

ما زنها عجب موجوداتِ خودخواهی هستیم... تا به قلمی/تریبونی می رسیم در مدح زن می گوییم و تاریخ زنان یا زنانِ تاریخ را جستجو می کنیم و کارنامه ی زنانِ موفق را به رخ می کشیم و در مقام حقوق از دست رفته ی زنان زجه می زنیم و... مردها را هم به دو دسته تقسیم می کنیم: آنها که مدافع حقوق زنان هستند و آنها که مدافع حقوق زنان نیستند... 

اینجوری که با حرص از «زن بودنمان» دفاع می کنیم، لابد اگر جنسیت برتر بودیم و جایمان و حقوقمان و تاریخمان و آینده مان با مردها عوض می شد دیگر مشکلی نداشتیم دیگر... نه؟ اگر ما سرور بودیم و مردها تو سری خور، دیگر مساله ای نبود دیگر... عقده ای نبود دیگر... خود کم بینی ای نبود دیگر... شاید حتی بعضی هامان از سر رافت با مردهای حقوق ضایع شده هم همصدا می شدیم و دستی به سرشان می کشیدیم... همانطور که الان مردها... 

 

نتیجه گیری: خواستم اعلام انزجار کنم از متمرکز بودنمان برای بالا دستی شدن... از حرصی بودنمان... از تلاش برای بالا کشیدنِ جنسیتمان... ما که بالا برویم یک عده ی دیگر پایین می آیند... باید لزوم جدا دیدنِ جنسیت ها را از بین برد... حسابمان را جدا نکنیم از هم... کفه ها را جدا نگیریم... تعادلِ ترازوی کفه ای لحظه ایست... با کوچکترین حرکتی رسالتش را پشت گوش می اندازد و بازیمان می دهد...  

ولی در و دیوار به هم ریخته شان، خواب در چشم ترم می شکند


چند وقته که تو شوکِ بیست و پنج ساله شدنم... یعنی چند هفته پیش یهو شمردم و دیدم که بعله! بیست و پنج سالم شده... و خب به دلایل نا معلومی برام سنگین بود...

شاید چون توقع دیگه ای داشتم... شاید فکر می کردم چیز دیگری خواهم شد و نشدم... به طور خاص، درباره ی دو سالِ گذشته غضبناکم... که بر اثر ضربه ی مهلکِ مهاجرت، دست به گریبانِ ابتدایی ترین های زندگی بودم... حیفم می آد از عمرم و از خطی که وسطش کشیدم و از روزهایی که وقفِ کندن از قبل و عادت کردن به بعد کردم... ولی خب اتفاقیه که برایِ همه می افته... کولی بازیِ من زیاده یحتمل...


یه جمع بندی لازم دارم... باید وقت داشته باشم و بشینم ببینم در این ربع قرن چی کار کردم... کارهای نیمه تموم رو به یه جایی برسونم... سر و سامونی بدم به افق های زندگی... 

امیدوارم ولی... به قول شاعر: دستها می سایم، تا دری بگشایم... به عبث می پایم، که ز در کس آید...


Sorry for the story in the text... Your discretion is advised


یونگ در همان اوان زندگی حرفه ای اش بتدریج متقاعد شد که رویاها، آثار هنری، صور خیالی و توهمات بیمارانش اغلب دربردارنده ی نمادها و مفاهیمی بودند که نمی شد آنها را کاملن به عنوان تراوشات و تولیدات برآمده از بیشینه ی زندگی آنها توضیح داد. برعکس، این نمادها بیشتر به تصاویر و مضامین اساطیر و ادیان بزرگ جهان شباهت داشتند. بنابراین یونگ به این نتیجه رسید که اساطیر، رویاها، توهمات و ژرف بینی های دینی همگی از یک مبنا و منشا سرچشمه گرفته اند که همان ضمیر ناخودآگاه جمعی مشترک میان همگان است.

تجربه ی بخصوصی که یونگ را به این نتیجه رساند در 1906 رخ داد و مربوط به توهمات مرد جوانی بود که از پارانویای دو شخصیتی (اسکیزوفرنی) رنج می برد. یک روز، یونگ متوجه شد که مرد جوان جلوی پنجره ای ایستاده، به خورشید چشم دوخته و سرش را به شیوه ای غریب این سو و آنسو می جنباند. وقتی یونگ از او پرسید چه می کند، گفت که دارد به آلتِ خورشید می نگرد و هر وقت که سرش را از سویی به سوی دیگر می جنباند، باعث می شود که آلتِ خورشید نیز حرکت کرده و باد بوزد.

یونگ آن موقع گفته ی مرد جوان را حاصل از افکار توهم زای او دانست. اما چند سال بعد، از قضا به ترجمه ی یک متن دینی ایرانی مربوط به دو هزار سال پیش برخورد که کاملن عقیده ی او را عوض کرد. متن مزبور حاوی پاره ای رسم و رسومات و ادعیه ی خاص جهت ایجاد تصاویر ذهنی بود. و یکی از این تصاویر چنین شرح می داد که اگر شرکت کننده در این مراسم به خورشید بنگرد، لوله ای را می بیند که از آن آویزان است. هرگاه لوله از این سو به آن سو حرکت کند سبب می شود که باد بوزد. از آنجا که شرایط به گونه ای بود که امکان آشنایی مرد جوان با متن قدیمی به هیچ روی وجود نداشت، یونگ به این نتیجه رسید که تصویر ذهنی مرد تنها محصول ذهن ناهشیار او نبود بلکه از سطحی عمیقتر، یعنی به طور کلی از ناخودآگاه جمعی نژاد بشر جوشیده بود. یونگ اینگونه تصویرهای ذهنی را archetype نامید و بر این باور بود که این archetype ها چنان کهنسال اند که گویی هر یک از ما جایی در ژرفنای ذهن ناهوشیارمان خاطره ی دو میلیون ساله ی انسانی را که به کمین نشسته مدام با خود حمل می کنیم.


پی نوشت: دیگه بدتر


توضیح تکمیلی: حال می پرسیم اگر هر یک از ما به دانش ناخودآگاه تمامی نژاد بشر دسترسی داریم، پس چرا همگی دائرةالمعارف های سیار نیستیم؟ آقای رابرت ام اندرسون از انستیتو پلی تکنیک رنسلر در تروی نیویورک  جواب می دهد که: چون ما فقط قادریم به اطلاعاتی که در نظم مستتر است و مستقیما به خاطرات ما مربوط می شود دسترسی پیدا کنیم. اندرسون این فرآیند برگزیده را طنین شخصی می نامد و آن را به این واقعیت تششبیه می کند که یک دیاپازون مرتعش فقط زمانی با دیاپازونِ دیگر هم طنین می شود یا ارتعاشاتِ خود را بدان منتقل می کند که دیاپازونِ دوم از ساخت و شکل و اندازه ی مشابهی برخوردار باشد.