از این اوستا

 

یادداشتِ اول: ساعت رسمی ِ کشور را امشب به عقب بر می گردانند... برای ساعتی هم شده، به هم نزدیکتر می شویم... من و آن هجم ِ کلافه ی خاطرات... من و بازمانده های بیست و پنج سال جنگِ تحمیلی برای فتح قله های رفیع ِ رشادت و سعادت... من و بیست و پنج سال دفاع ِ مقدس از هویت و انسانیت و چه و چه و چه... تازگی ها همینطور که نشسته ام، به هیچ هم فکر نکنم باز بغض تا زیر گلویم بالا می آید... ماندگار شده این انگار تخم مرغ ِ بیخ ِ گلو... یا فکرم انگار کُرچ شده باشد، ول نمی دهد که تخم را از زیرش بربایم و به جویی بفروشم... قدقدِ بی خود می کند... انگار راستی راستی می خواهد جوجه به ثمر برساند تو این مرغدانی ِ روزش تاریکتر از شبش...

 

یادداشتِ دوم: این کوسه ی پیر هم با این یکهو چرخیدن هایش اعصابِ آدم را می خراشد... فتبارک الله که ملتی را پیر کرد یک تنه... عکس ِ راهپیمایی ِ روز قدس اش را که دیدم گمان ام برد که لاغر شده... تو دلم گفتم شما چرا داش فرمون... رژیم گرفته اید نکند... حالا می بینم بله... رژیم را گرفته اند... حدیث نداریم در بابِ آنان که دلِ مومن را بلرزانند؟

 

یادداشتِ سوم: زمان آبستن است... شاید حتی خودش هم نداند از که... انقدر که در بستر ِ هر مرد و نامردی... استغفرالله... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد