بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟

 

دغدغه ی نه چندان نوظهور ولی کمی پررنگ‌تر از قبل ِ این روزها... زندگی ِ سوگوار از یکنواختی ِ گرسنه ی تغییر... و خلاء ذهن ای که دیگر حسابِ جریاناتِ فکری اش از دستش در رفته... تشخیص ِ اینکه الان دارم به چی فکر می کنم تقریبن غیر ممکنه... تو بگیر که انگار ولوله ی اضداد باشد توی کله ام...  

بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟ 

دلشوره ی هدر دادنِ تنها دارایی ام که عمرم باشد... وسواس ِ اینکه چه کنم با زندگی ام... و عزم به اینکه آن نکنم که تا به ابد شرمسار خود باشم، چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟ که در نهایت دور می زند و از پشت خنجر می زند و آن می شود که بر اثر ابتلا به وسواس ِ هدر نرفتن، هدر می روم...

 

راستِ راستش را بخواهی، الان راضی ام از جایی که هستم (از جایی که هستم تو زندگی... نه از کاری که می کنم)... راضی ام از خودم... از چیزی که از خودم ساخته ام... کاری نکردم که بهش ببالم ولی همین بس که تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم و نکته اش آن اقلیم وجود است و آن خویشتن ِ خویشتنی که با همه ی ناپسندِ جماعت بودن، برای خودم محترم است... حالا اگر بخواهم تکان بخورم از جایم (که باید)، مجبورم دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم... و این عاقل و فرزانه بودن رو نمی دونم از کدام دکان گدایی کنم... 

 

 

دو تا مستندِ مستقل از هم دیدم چند وقت پیش در بابِ اینکه «چرا خوشحال نیستیم»... یکیش دلیل را بنا کرده بود بر «مقایسه»، یکی دیگر گفته بود «تعددِ انتخاب»... من فکر کنم درگیر ِ دومی ام هر چند که اولی اساس ِ دق دلی هایم است!...  

 

باشد که رستگار شویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد