هر کس سخنی جز سخنم گفت چرند گفت

 

در راستایِ اصطکاکِ بین ِ اقتصاددان های مستقل و وابسته به دولت، پدیده‌ای به وجود اومده که به حق اسمش رو گذاشتن Pessimism P-o-r-n... پیش‌بینی‌های وحشتناکِ عده ای از اهالی اقتصاد (به سر کردگی ِ پیتر شیف) و بی اعتمادی شون به فعالیتهای اصلاحی دولت، واسه خودش مکتبی شده و پیروانی پیدا کرده... قضیه رو توی این ویدئو دنبال کنید... 

در این راستا سایتِ Euro Pacific Capital به محوریتِ همین آقای پیتر شیف تقریبن تبدیل شده به یه نشریه ی زردِ اقتصادی و این اگر بیست درصدش تبلیغاتِ خودشون باشه برایِ جمع کردنِ اعتبار، هشتاد درصدش به خاطر ِولع ِ مردمه به داشتن ِ چنین ریسورس ِ زردی... و راست می گن که آدم به خوندنش عادت می کنه... حالا چه به خاطر اعتیاد به خودِ Pessimism  چه محض ِ لذتِ باد شدن با این باور که داری بیشتر از بقیه می فهمی... 

 

این گروه می گن اقتصادِ دنیا داره به سمتِ یه دپرشن ِ بزرگ پیش میره... حتی بزرگتر از دپرشن ِ قبلی که اواخر ِ دهه ی سی اتفاق افتاد و این شکلی بود:  

 

 دپرشن ِ ایندفعه اما عکس های رنگی خواهد داشت با جلوه های ویژه و ویدئوهای زنده از زجه زدنِ مردم ;-)

 

 

گاهی فکر می کنم کار درستی کردم که شغلم رو تو وادی ِ هنر انتخاب نکردم... دید ِ سنتی‌ام نسبت به اقتصاد و باور ِ اینکه آدم اول باید تولید کننده باشه تا بعد بتونه مصرف کننده باشه اونقدرها هم اشتباه نیست هرچند که خشک و خشن و مذمومه... و هنر برام معنی ِ تولید نمی ده... معنی ِ سرگرمی می ده... شاید چون با نیازهای ثانویه ی مردم طرفه... 

 

 

به هر حال خواستم از این مکتبِ Pessimism P-o-r-n بنویسم... گزارشهای دولت خیلی وعده های گرمی (لااقل تا نیمه ی دوم ۲۰۱۰) نمی ده اما خب سرعتِ سقوط کمتر شده... حتی از گوشه و کنار می شنویم که مارکت داره یه تکونایی می خوره (اوراکل سان رو خرید... آی بی ام هم مشتریش بود اما با بالا-پایین کردنِ قیمت سان رو فراری داد و موند دست خالی)... بانکها در راستایِ جمع آوریِ تاکزیک اَسِت ها (TARP) یه خورده خاک بر سرشون شد... مدیرانِ بلندپایه‌ی کمپانیهای شکست خورده دارن گُر و گُر خودکشی می کنن... من تصمیم گرفتم صد سال تنهایی رو بذارم واسه بعد از شصت سالگی... و هوا دوباره سرد شده... 

 

زت زیاد.

 

رساله ای در مقام گله‌گذاری از خود

 

صد سال تنهایی رو دارم می خونم... صفحه به صفحه و به بدبختی... جلو نمی ره و عجب نفسی می گیره لامصب... حالا تازه می فهمم چرا داستانِ کوتاه اختراع شد... چرا ایجاز و مختصر نویسی... چرا روزنامه و مقاله نویسی... چرا وبلاگ و یادداشت نویسی... 

خلاصه که زیاده عرضی نیست جز لطافتِ گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور وگرنه که دوپایمان سفت رویِ زمین است و تا زیر بینی ِ مبارکمان در دغدغه گیر است و فقط خدا به خیر کند آنچه که قرار است پیش آید را...  

یادداشت رو برایِ این شروع کردم که خودم رو سرزنش کنم... ولی درست که فکر می کنم می بینم خب من هم یکی مثل بقیه... درست تر که فکر می کنم می بینم به درکِ اسفل السافلین... درست تر تر اینه که اصن ولش کنم و بذارم هر چی می خواد بشه بشه...

 

 

یک نکته ی دیگر هم از مجموعه جستجوهای این روزها عرض کنم که دیگر خیالم راحت باشد: بدان و آگاه باش که اساس ِ دنیا بر زبان بازی است و لاغیر... کس نبوده که بی ره بردن بدین مکتب جایی را بگیرد... ایضن، آنکس که دستِ یاری دراز می کند اگر نه معشوق بود و نه دوستِ فاب، بدان که خواهد ستاند حداقل عینش را اگر نه بیشتر... که دیری است کمک ِ بلاعوض منقرض شده است کانه دایناسور...

و من الله توفیق.