بربری

 

یادداشتِ اول: هر روز صبح سر راه یک بربریِ برشته می گرفت برای خانم پزشکزاد... مسیر را برمی گشت، می پیچید توی راه باریکه ی بلوکِ نوزده، پله ها را سه تا یکی می کرد و نان را می سپرد دستِ نگهبانِ بلوک که شش روز هفته آقا مجتبی بود... و اگر نبود آن روز جمعه بود و مردِ افغان با صورتِ تازه آب زده و موهای از خیسی چسبیده به پیشانی، جایِ آقا مجتبی با پیچ رادیو ور می رفت... جمعه ها، هم از سر فراغت و هم از سر دل چرکی، نان را دستِ مردِ افغان نمی داد... خودش شخصن می برد طبقه ی دوازدهم، زنگ را می زد و خیره به قهوه ایِ در، منتظر می ایستاد... اول صدای تاپ تاپ دویدنِ بچه می آمد که قدش به چشمی ِ در نمی رسید و به جایش روی زمین ولو می شد و لُپ اش را به سرامیکِ سفید و سرد می چسباند بلکه از شکافِ زیر در چیزی ببیند... بعد حضور ِ زن می آمد و چشمی ِ در تاریک می شد و روشن می شد و حضور زن می رفت... و آنوقت به اندازه ی یک عمر طول می کشید تا مرد با قدمهای سنگین سر برسد، در را روی پاشنه بلغزاند و از زیر انبوهِ ابروهای به هم تنیده اش به نان زل بزند... یک کلام می گفت «زنده اس» و نان را می گرفت و در را روی پاشنه هل می داد تا بسته شود... این وسط شاید به قدر ِ ثانیه وقت بود که سرک بکشد و گوشه ی صندلی چرخدار یا پیراهن ِ گلدار ِ خانم را ببیند که به صدایِ در خودش را کشانده بود تا دم دالان... 

 

خانم پزشکزاد شازده بود و این نه فقط در کلام، که از سکناتش هم معلوم بود... یکروز بی هوا آمده بود و نشسته بود کنارش روی نیمکت و شروع کرده بود از خودش و خاطراتش گفتن و آنقدر شیرین زبانی کرده بود که شب شده بود و بویِ گل سرخ و شب بو همه جا را برداشته بود... اگر عطسه هایش شروع نمی شد چه بسا صبح می شد و باز همانجا نشسته بودند و خانم پزشکزاد هنوز داشت از تبریز می گفت و از پدرش و از سفرها و ماجراهایش... بلند که شده بودند تا بروند، خانم را رسانده بود تا دم بلوکشان و قول داده بود که هر از چند گاهی سر بزند و «هر از چند گاهی» شده بود قرار ِ ثابتِ هفته ای دو روز... می نشستند و توی فنجانهایِ چینی ِ دور طلا چای می خوردند و ورق بازی می کردند یا تخته و گاهی هم آلبوم نگاه می کردند... یک طرفِ دیوار تا سقف قفسه بود پر از کتابهای چاپِ اولِ ورق-زرد-شده، به قول خودش ته مانده ی کتابخانه ی پدری... چند جلدی کتاب به قرض برده بود اما آنقدر دلش لرزیده بود وقتِ ورق زدن -که مبادا شیرازه ی کتاب از هم بپاشد یا برگش بادِ تورق را تاب نیاورد- که بی خیال شده بود و بی خواندن پسشان آورده بود... خانم را اما از نشانی هایی که با کتابها می داد بالای هشتاد و چه بسا نزدیکِ نود سال تخمین زده بود... با این سن باز از پس همه کارش بر می آمد هر چند که گاهی چیزکی را فراموش می کرد... 

قبل از اینکه خانم به دام ِ آلزایمر بیفتد، کسی کس و کارش را ندیده بود... اما همان اوایل ِ حواس پرتی‌ها و بی تابی‌هایش بود که برادر ِ خانم ضربتی از فرانسه آمد و سپردش به خانه ی سالمندان... بیچاره خانم شکایتی نکرد اما همان هفته ی اول انقدر تحلیل رفت که حتی مدیره ی آسایشگاه هم از خیر نانش گذشت و گفت که شاید باید شازده را برگردانند به سیاره ی خودش... بی راه نگفته بود... خانم با همان چهار تکه خاطره ی کوبیده شده به دیوار زنده بود... دستِ آخر که برش گرداندند، برادرش به همه در زد تا در واپسین روزهای ماندنش خانواده ی بی سرپناهی را گیر آورد که توی خانه بمانند و در ازایِ نان و مکان، خانم را تر و خشک کنند... 

یادش نمی آمد آخرین بار کِی خانم را دیده بود... آن اوایل هنوز حواسش به قدر خوبی سر جایش بود... بعد کم‌کم ترش رویی‌های مرد پایش را از خانه بُراند... و به آنجا رسید که دیگر خودِ خانم هم آنقدر هوشیار نبود که به خنده مرد را کنار بزند و بیاید توی چهارچوبِ در به احوالپرسی... حالا تنها ارتباطش با خانم همین بربری های هر روزه بود که بیشترش را هم آقا مجتبی می برد دم در و هیچ هم معلوم نبود که برسد به دستِ خانم... 

 

 

یادداشتِ دوم: کرایسلر داره کم‌کم اعلام ورشکستگی می کنه... جنرال موتورز هم تا آخر مِی وقت داره مثکه...

نظرات 2 + ارسال نظر
شاپکده چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ق.ظ http://www.shopkadeh.com/?cat=62

100 فیلم جدید سال 2008 و 2009 به همراه زیرنویس فارسی با کیفیتی بالا و بدون هیچ دخل و تصرفی !!!
در سبک های : اکشن ، درام ، عاشقانه ، کمدی ، تخیلی و .....

برای کسب اطلاعات بیشتر به ادرس http://www.shopkadeh.com/?cat=62 مراجعه کنید.

موفق باشید.

وفا چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ق.ظ

تو یک نویسنده ای شک نداشته باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد