I'd rather die knowing that I was really good at something

یادداشت اول: خسته تر از اونی هستم که بخوام به اینجا یه تکونی بدم... ولی می دم...

یادداشت دوم: تو فاصله ی از کار تا خواب، پیچ رادیو رو می پیچونم که اخباری بشنوم... متعصبم که حتمن تنها کانالِ فرانسویِ معلق توی هوا رو بگیرم و به خودم یادآوری کنم که می تونم بیشتر از یه آمریکایی ِ از همه جا بی خبر و سِلف سنتر باشم و حداقل یه زبون دیگه هم بلد باشم... و تمرکز می کنم که به قول خودم زبانم رو قوی کنم و چیزی بفهمم... و نمی فهمم!

بدینگونه است که تنها تماسم با دنیای خارج رو با زبان فرانسه فیلتر می کنم و کلن نمی دونم دنیا دست کیه...

یادداشت سوم: چهار روز تعطیلی دارم و یک دنیا کار نکرده و یه عالمه خستگی که باید در بشه... برای شروع، امشب Before Sunrise رو دیدم برای بار هزارم... و برای بار هزارم به خودم قول می دم که بالاخره یه روزی یوروتریپ رو عملی کنم... خوردنِ کتلت های مزخرفی رو که پخته ام رو گذاشتم واسه وقتِ بهتری که چیزی واسه از دست دادن ندارم!... دو تا کتاب دارم برای روزهای آتی که یکی اش مال عطاء الله مهاجرانی هستش... تا حالا ازش چیزی نخوندم... هیجان زده ام که زودتر شروعش کنم...

یادداشت چهارم: جدن اگر خاتمی بیاد تو بازی ممکنه رای دادن رو کانسیدر کنم... و حتی ممکنه به این خاطر پا شم برم سیاتل تا رای بدم... آخه نیس اینجا آخرین نقطه ی دنیاست، در کمال تعجب کنسولگری نداره... نزدیکترین صندوق رای جایی است اونور مرض در خاکِ کشور برادر...

حالا نمی دونم چرا دارم فکر می کنم به رای دادن... دلیلش سه تا چیز بیشتر نمی تونه باشه: ۱- منم بالاخره خر شدم ۲- دلم برای کشورم تنگ شده و دیگه مهمه که داره تو چه منجلابی فرو می ره ۳- فکر می کنم خاتمی یه کاری می تونه بکنه... لااقل می تونه وضع رو همینی که هست نگه داره ۴- دلم می خواد برم سیاتل

(چهارتا شد)

یادداشت پنجم: دوباره داره پاییز می شه.

لاکپشت پرنده

 

یادداشتِ مهم: اوکی... مطمئنم هر چقدر چیزهای عجیب غریب دیده باشم تو دنیا، این رو دیگه ندیدم... اساتید بر علیه تقلب... اساتیدی که دارن توی وبلاگی (که شاید یه خورده شبیه Forum باشه) مشکلات و بعضن کانفلیکت هاشون رو چه با همکار و چه با دانشجو و چه با سیستم مطرح می کنند... دجاوو... این مسائل خیلی آشنا به نظر می آن... اما منِ دانشجو، همیشه فکر می کردم که در این صحنه ی نبرد و کلنجار، خودم تنهام... کرسی استادی همیشه رفیع تر از اونی بود که اجازه بده دامن استاد به چنان مصائبی آلوده بشه...

برای من ِ دانشجو سیستم آموزشی چه در سطح متوسطه و چه در سطح عالی، سمبل خفقان و سرکوب و کانسروتیسم بود... با استادانی که سر در جبین و نگاه بر زمین، فضائل اخلاقی و افتخاراتِ علمی رو به اوج رسونده بودن اما نمی شد آدم ازشون یاد بگیره که چه جوری زندگی کنه... و در موردِ این کِیس خاص که من باشم، نمی تونستم حتی یک روز خودم رو به جای اونها و لایف استایل استادانه تصور کنم... اما حالا دیدنِ استادانی که دسته جمعی «وبلاگ» می نویسن و به نوعی دارن معضلاتِ سیستمی که توش هستن رو تصویر و بررسی می کنن خیلی جالب و دور از باوره...

پُر واضحه که برای من، بلاگیدن خیلی شرف داره... اگر بخوام در دفاع از بلاگیدن نطق کنم، می گم که توی وبلاگ نوشتن جوری رهایی از لایه های مستور کننده ی افکار و شخصیته... اینکه آدم انقدر راحت باشه که فکرهاش رو بذاره بر پهنه ی یه صفحه ی وب و به کل دنیا یا حداقل اونایی که الفباش رو می شناسن اجازه بده درونش رو ببینن و از مشکلاتش بخونن و بعضن خودش رو به چلنج بکشه و دیگران رو به بحث، یه جور آزادی و «فرای خویش اندیشیدن» لازم داره... و این با اون تصویر سر در جبینی که من از استاد (یا استاد هام) داشتم، با همه ی احترامی که همیشه براشون قائلم، اصلن جور در نمی آد... اما اینجا به نظر می رسه که من باید پیش داوری هام رو تعدیل کنم...

 

اَفترآل، بعضی از دوستای خودم که زندگی رو باهاشون زندگی کردم دارن کم‌کم استاد می شن :) و من آلردی به پشت صحنه ی زندگی یک استاد دعوت شده ام و یه خورده می بینم اونطوری هام که فکر می کردم نیست... چاره ای نیست که این ذهن جاجمنتال ام رو یه تکونی بهش بدم...

 

 

به هر حال این پست فقط جهت ابراز شگفتی و در عین حال حمایت از این حرکت بود... باشد که مستدام و موثر شود.