دل ز دستم گله داره، من ز دست دل شکایت


جاسبی رو از ریاست دانشگاه آزاد گذاشتن کنار و به جاش مدیر دولتی آوردن سر کار... یکی از معدود نهادهای خصوصی ِ بزرگ مملکت هم به همین راحتی به ها رفت... دو هفته ی پیش بود که تصادفی نفحات نفت افتاد تو دامانم و منم غنیمت گیر آورده، خوب خوندمش... بعد که این خبر دانشگاه آزاد رو خوندم به نظرم اومد امیرخانی نشسته روی لوگوی بالاترین داره ناخن هاش رو سوهان می زنه و شونه بالا می ندازه...


بله تب دارم! چندین روزه که زندگیم رو دادم به آب و روزهام همینطوری قیچی می خوره می ره جلو، بی اینکه حد و اندازه اش دستم باشه... خودم بین تخت و اتوبوس و میز کار تلو تلو می خورم... خیلی خبرهای دیگه هم بود که می خواستم ازشون بنویسم... درست حسابی، نه مثل این یکی که نوشتم... یعنی سرعت اتفاقات انقدر زیاد شده که اگه بخوای همه اش رو پوشش بدی باید صبح تا شب و چه بسا شب تا صبح بشینی به نوشتن... در چنین شرایطی آدم هنر کنه از گردن به بالاش رو بیرون از آب نگه داره، حالا بقیه اش هم غرق شد، شد دیگه... پیش می آد...


بعد یه جایی هم شاعر می گه:

بدرود

بدرود

رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار

شادمانه و شاکر


و من هی از خودم می پرسم آخه چه جوری؟ چه جوری می گذری؟ چه جوری می تونی؟ هان؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد