با تو رفتم، بی تو باز آمدم، از سر کوی او، دل دیوانه


بعد از قریب به دو سال چای ِ ایرانی ِ هِل دار درست کردم... چرا دو سال؟ چون فکر می کردم چای ایرانی، چه هل دار و چه هل ندار، معده ام را اذیت می نماید... یکی از بچه ها کمی از نصفه لیمویش را چکاند توی لیوانم... حالا آمدم پشت میز، لیوان را گذاشتم جلوم، بوی لیمو و هِل و بخار معلق توی هوا، رفته ام به جاده ی شمال نرسیده به فیروزکوه که پیاده می شدیم صبحانه می خوردیم، و بغض گلویم هی بزرگتر می شود و وای به روزی که اشکها فرو افتد و سیاهی به بار آورد...


نمی دونم چرا رابطه ام با خاطراتِ قدیمم مثل رابطه ی عاشقانه ی قبلن-خیلی-عمیق-ولی-حالا-تمام-شده ایه که انگار هیچ راهی به جایی نداره... نمی دونم چرا همه چی رو انقدر دراماتیک می کنم... زندگی می تونه انقدرها هم سخت نباشه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد