آگهی وبلاگی!


طی بیخوابی های شبانه فکرم رفت طرف زمونه ی قاجار، اون دوره ای که زمین های شمال غربی و شهرهایی مثل گنجه و ایروان و باکو با از ایران جدا شدن... حالا با پس زمینه ی جنگ ولی در نهایت با امضای عهدنامه... چهارتا گردن کلفت نشستن پشت میز معامله کردن، مردم هم یه روز صبح پاشدن دیدن قبله عوض شده، حالا باید به جای اون اعلی حضرت، این اعلی حضرت رو تعظیم کنن... برام سواله که چی گذشت بهشون... اصن چیزی گذشت بهشون؟ یا اون موقع که عصر ارتباطات نبود هیچیشون نشد و به زندگی ادامه دادن و در کمال آرامش پیر شدن؟... دلم می خواد داستانشون رو بخونم... یه نویسنده ای باید باشه که یه چیزی نوشته باشه از اون دوره... تو سرچی که کردم چیزی دستم رو نگرفت... حالا الان بدین وسیله دارم درخواست کمک می کنم؟ آره فکر کنم!... آقا، خانومِ، اگه منبع دارین به من ِ سائل بیچاره برسونین... اجرتون با خودم... اون تیکه از جغرافیا کلن کنجکاوی برانگیزه... یکی از اولین اقوام مسیحی و یکی از عجیب ترین اقوام مسلمان مرز به مرز ان و جز کمی نویز و برفک هنوز هیشکی هیشکی رو نخورده... یادم به شطرنج می افته که گاهی گوشه ی صفحه سرباز سفید و سیاه گیر می کردن جلوی هم، در حالی که بقیه ی صفحه داشتن همدیگه رو رنده می کردن... حالا صفحه رو به قواره ی خاور میانه ببُر!


خلاصه خانوما، آقایون، نویسنده ی آذربایجانی یا ارمنی ِ ترجیحن اوایل قرن نوزدهم می شناسین خبرم کنین... لطفن ترجمه شده به انگلیسی... اصن کلن نویسنده ی آذربایجانی یا ارمنی می شناسین خبرم کنین... اون یه تیکه خاک، در کمال کنایه و استعاره و سایر صنعات ادبی، انگار همیشه پشت ِ گوشهای ایران بوده...



نظرات 1 + ارسال نظر
همای سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ق.ظ

کشف جالبیه..
یاد قهوه تلخ افتادم..
با این تفاوت که تو داری دنبال یک جغرافیای گمشده می گردی !

می گم به زوریان یک ایمیل بزن..
حتماً یه چیزایی باید بدونه... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد