اینهمه قهر و آشتی... اینهمه ما رو کاشتی


چند وقتیه توی شوکّم... از روزی که باز داشتم سر قضیه ی هدفمند شدن یارانه ها داد و بیداد می کردم و اومد نشست جلوم، لپ تاپم رو بست، زل زد بهم و صاف تو صورتم توپید: به تو هیچ ربطی نداره که اونا چی کار می کنن... تو دیگه اونجا زندگی نمی کنی... اینجا زندگی می کنی...

«من دیگه اونجا زندگی نمی کنم»... جمله از این بدیهی تر نمی شه ولی باز هضمش سنگینه برام... اینکه فکر می کنم ایران و هر چی که بهش مربوط می شه ارثِ بابامه... اینکه نمی فهمم حالا که ول کردم اومدم اینور، در حقیقت انتخاب کردم که به جایِ تغییر شرایط، خودم و جایِ خودم رو تغییر بدم... اینکه من وقتی اینجا زندگی می کنم و کار می کنم و مالیات می دم، یعنی دلم باید شور ِ این خاک رو بزنه نه شور ِ مرزهایِ گربه وار ِ اونور ِ سیاره رو...

گیجی ِ منو که دید نشست دل به دلم داد که مهاجرت کردنِ ما ایرانیا مثل طلاق دادنه... مثل اینه که با یکی سالها زیر یه سقف زندگی کنی و هی سعی کنی تابش بیاری، ولی طرف کار رو به جایی برسونه که یه روز بگی جهنم ِ هر چی که باهات ساختم... بری فایل مهاجرت باز کنی یا اپلای کنی یا ویزایِ کار بگیری یا قاچاقی از مرز رد شی یا بری پناهنده شی یا چمدونم هر ترفندِ دیگه ای... یعنی مدل مهرم حلال جونم آزاد... ممالکِ پیشرفته ملتشون رو اینجوری پر نمی دن... مهاجرت کردنِ اونا بیشتر شبیهِ جستجو برایِ هیجانِ آغوشی دلفریبتره... با دلِ خون شده پا نمی شن برن یه مملکتِ دیگه... حالا واسه تو بعدِ طلاق، طبیعیه که هنوز گوش تیز کنی وقتی اسمش می آد... یا اگه خبرش بیاد که رفته فلان دسته گل رو به آب داده، بگی خاک بر سرش یا حتی براش دل بسوزونی... ولی کار و بارش دیگه به تو ربطی نداره... یعنی هر موقع بخوای بشینی حرفش رو بزنی یا فضولیش رو بکنی یا واسه اش بری بالایِ منبر که باید اینکار رو کرد و اونکار رو کرد، حقته که بهت بگن مگه فضولی...


هنوز بغض دارم از این حرفاش... حالم تو مایه هایِ عاشقیت هایِ حمیدِ هامونه... ولی در اون لحظاتی که عقل سلیم بهم حاکم می شه(!) فکر می کنم خب پس حالا من باید غُر های زندگیم رو به جونِ این خاک بزنم... و این واقعیت، از قبلی هم وحشتناک تره... چون اینجا تا یه حدی آزادیِ بیان هست... اینجا آدم واقعن می تونه اعتراض کنه... اینجا نظراتِ مخالف شنیده می شه... و اگه نگی، به حق می پرسن چرا نگفتی... اگه سعی نکنی تغییر بدی خودت بودی که سعی نکردی... خودت بودی که نخواستی... پس اگه اذیت بشی حقت بوده که اذیت شی، چون توانِ ساختن ِ دنیایِ بهتر رو، خودت بودی که نداشتی...

آدم نمی تونه بگه کدوم سخت تره... زندگی ِ در خفقان، دست و دهانِ بسته و تحمل و مدارا... یا زندگی ِ در دنیایِ آزاد، دست و دهانِ باز و بار مسئولیت... 


عجب گیری افتادیما!


نظرات 3 + ارسال نظر
بی‌تا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ

سارا، کم پیش می آید که من کتاب به کسی توصیه کنم و ته ِ دل ام مطمین باشم که از خواندن شان «کِیفْ کوک» می شود. ولی یک جنس تقلایی توی کلمه های تو هست که دل ام می خواهد چند صباحی با «شاهرخ مسکوب» معاشرت کنی.

به ترتیب هر کدام از این ها را که گیرت آمد، وارسی کن:

-- هویت ایرانی و زبان فارسی
-- چند گفتار در فرهنگ ایران
-- درباره ی سیاست و فرهنگ
-- داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع

« شکست سیاسی و اجتماعی، شکست قلم در برابر واقعیت، در هر چیزی که به آن دست زدیم. شکست عمومی اهل قلم، از کسروی و هدایت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوی و احسان طبری، تا آل احمد و شریعتی و ساعدی تا دشتی و دکتر خانلری تا کی بگویم؟ موافق و مخالف همه شکست خورده ایم. ما قهرمان های شکستیم. در آرزو و ایده آل تا آنجا که به جستجوی حقیقت مربوط است موفقیم. اما به محض اینکه آنها را به محک واقعیت می زنیم شکست می خوریم... »


بسی متشکرم

یاغِش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://asha.blogsky.com

سلام سارا جان.
مانندِ همیشه زیبا و خواندنی و تأثیر گذار بود.
مرا به یاد ِ جمله ای انداخت که پیشتر شنیده بودم:
"کسی که رستگاری را مانند ِ پرندگان ِ مهاجر در جاهای ِ دیگر جستجو کند، هرگز موفق به پیدا کردن ِ آن نخواهد شد زیرا به هر کجا که رود آسمان همین رنگ است. رستگاری را فقط در وجود ِ خود بجوی و هراسی نداشته باش از نگاه کردن در آینه ها!"

درباره ی آینه ها در اینجا نوشته ام:
دانشگاه های ِ من (بخش سوم: آیـنه ها)
http://www.asha.blogsky.com/1388/05/

نرگس یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ

من این پستتو خیلی دوست داشتم سارا...خیلی زیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد