هر دم از این باغ بری می رسد


یادداشت اول: از جمله «بر» های اخیر، اظهار نظر رئیس سابق سیا در مورد حمله ی نظامی به ایرانه... در اینکه رئیس سابق سیا آدم مهمیه شکی نیست... در اینکه یه چیزی می دونه که می گه هم شکی نیست... ولی نکته ی مهم اینه که ایشون رئیس سابق سیا هستند نه رئیس فعلی... نکته ی مهمتر اینه که انگار خبرگزاری های خودمون درست نشنیدن که ایشون چی گفتن... بمبارانِ سایتهای هسته ای با حمله ی نظامی ِ تن به تن و اشغال مملکت تومنی دوزار فرق داره... چیدمانِ اخیر دولت و مجلس آمریکا به ترتیبیه که احتمالِ حمله ی نظامی به ایران رو به حداقل می رسونه... اگر هنوز ریپابلیکن ها سر کار بودن شاید تا حالا خیلی اتفاقها افتاده بود ولی با تیم فعلی و بحران اقتصادی و مشکلاتِ اتحادیه اروپا و خیلی مسائل دیگه، این بنده ی حقیر هنوزم فکر می کنم احتمال حمله ی نظامی بسیار کمه


یادداشت دوم: با اینحال تا یه چیزی احتمالش صفر نباشه احتمالش صفر نیست... یعنی هنوز می شه که بشه... این ویدئوی جولیان اسنج رو می دیدم، مو به تنم سیخ شد... تصور اینکه همچین صحنه هایی بخواد تو ایران و جلوی چشم دوستای خودم اتفاق بیفته حالم رو سیاه می کنه... آخرین اخبار از ویکی لیک هم البته هیزم کش ِ معرکه است...


یادداشت سوم: خیلی چیزا می خواستم بنویسم ولی این اظهاراتِ اخیر پیرامون حمله ی نظامی و اینا همه ی فکرام رو با خاک یکسان کرد... یکی از دوستام سربازه... یکی دیگه از دوستام پاشو کرده تو یه کفش و انگار هر روز بیشتر از دیروز به این نتیجه می رسه که تو ایران بمونه... دوستشون دارم ولی در حال حاضر اگه دم دستم بودن یه دعوای مفصل می کردم باهاشون!


اعتیاد!


یادداشت اول: تصمیم گرفته بودم کمتر چایی بخورم... روز اول و دوم خوب بود... صبح با یه لیوان قهوه ی بدمزه شروع می کردم و تا عصر دیگه کاری به آشپزخونه نداشتم... روز سوم یه لیوانم شد دو تا... فرداش تو خونه هم قهوه دم کردم... و پس فرداش... و روز بعد... تا اینکه امروز صبح رسیدم سر کار و کیفم رو که گذاشتم رو میز با ماگ دویدم تو آشپزخونه... دیدم هنوز کسی قهوه درست نکرده... یه لحظه فکر کردم بشینم همونجا رو زمین زار زار گریه کنم!...

نتیجه می گیریم که آدم معتاد، معتاده... اگه می تونست معتاد نباشه که معتاد نمی شد!... خلاصه به جای گریه کردن ماگم رو پر از آب جوش کردم و اومدم پشت میزم چاییم رو خوردم... از همون اولش هم نمی بایست ترکش می کردم!


یادداشت دوم: حالا اینا که شوخیه ولی کلن تو تلویزیونِ ایران با وجودِ پوشش همه جانبه و مانور گسترده ای که روی مقوله ی اعتیاد داده می شه، همیشه جوری داستان رو تعریف می کنن که انگار اعتیاد اتفاقیه... که ای وای یارو تو فلان پارتی لبش می خوره به سیگار، بعد تصادفی تو خیابون دوستش رو می بینه می رن با هم حشیش می کشن، بعد یهو یکی سر راهشون سبز می شه بهشون هروئین می ده، بعد شیش ماه دیگه می شه و یارو لبِ جوبه!... می دونم که دلشون می خواد مخاطب رو شیر فهم کنن و بترسونن و اینا... ولی تقریبن تو همه ی این داستانها نمی گن پس ِ پرده ی اتفاقها، این نیازه که داره طرف رو تو مسیر پیش می بره... آدم معتاد، نیاز داره که معتاد باشه... نیاز داره که شورش رو در بیاره... حالا اگرم ببندیش به تخت و خونش رو از مثلن کوکائین پاک کنی، بلند که بشه می ره شور ِ یه چیز دیگه رو در می آره... مثلن خودش رو با کار کردن خفه می کنه، با درس خوندن خفه می کنه، با فیلم دیدن خفه می کنه... تا وقتی روانش رو آروم نکنی، به آویزون شدن و شورش رو در آوردن ادامه می ده... مثالش رو هم که تو یادداشت بالا دیدین!


یادداشت سوم: تازگی ها هنگام مواجهه با جملاتِ بدیهی ای مثل «پایان شب سیه سپید است» یا «کسی خواهد آمد» یا «Everything is ok in the end, if it's not ok, it's not the end» کهیر می زنم... آیا هر حالتِ نامطلوبی رو می شه به شب تشبیه کرد؟ آیا از کجا می دونیم که کسی خواهد آمد؟ آیا واقعن کی گفته که همه چی آخرش خوب می شه؟

به نظرم این جمله ها رو هم باید همردیفِ مخدرات به حساب آورد... مگه جز اینه که این جملات/باورها واقعیت رو در چشم آدم قلب می کنن و فکر رو در رخوتی آرامش بخش فرو می برن که گاهن فرسنگها با واقعیت فاصله داره؟ شاید مصرفِ گاه به گاهِ چنین جملاتی شیرین باشه و به آدم «امید*» بده، ولی یادآوریِ مکررشون آدم رو های می کنه... همونجوری که مصرف الکل یا مواد مخدر سیستم عصبی-حرکتی رو مختل می کنه، باورهای خوشگل و غیر واقعی هم سیستم تصمیم گیری و منطق آدم رو شیرین می کنن... برحذر باشیم!


*. هرچند که واقعن نمی دونم امیدِ الکی داشتن جز کاهش درد، چی رو دوا می کنه