انبساط خاطر


یادداشت اول: تازگی ها آسونگیرتر از قبل شدم... فکر کنم سختی های زندگی یا زندگی ِ سخت آدم رو به جایی می رسونه که می بینه هر سنگریزه ای حق نداره رو سطح زندگی چین بندازه... وقتی واسه کمترین چیزهایی که داری صبح تا شب سگ دو زدی و آجر آجر چیدی تا بالا، دلت نمی آد واسه هیچ و پوچ خُلقت و خُلق ِ دور و بری هات رو تنگ کنی... و تازه نکته تراژدیکش اینه که بعد از اینهمه که جونت در می آد، هر لحظه ممکنه آخرین لحظه ات باشه... واقعن به این آخرین لحظه که فکر می کنم حتی دلم نمی آد که نگران باشم... اخم کردن یا غصه خوردن که دیگه جای خود داره... فقط دلم می خواد اُسکل بازی در بیارم و بخندم!


یادداشت دوم: ولی واقعن جونم داره در می آد... دیروز ِ تعطیل رو تا ده صبح خوابیدم و بیدار شدنم اندازه ی دو سه ساعت ولگردی و وبگردی بود و باز خوابیدم تا عصر و باز به فیلم دیدن و با چشم باز خواب دیدن گذراندم تا دستِ آخر شب با مشت و لگد راهی ِ تماشای آتیش بازی شدم... کله ام خوب کار می کنه ولی نا ندارم انگشتم رو بجنبونم!


یادداشت سوم: برزیل حذف شد و ما را در غم و غصه فرو برد... تیم لیدرمون از آفریقای جنوبی اومده و وو-وو-زلا آورده... از صبح تا حالا هی شخصیت های مهم شرکت می آن دم میزش و ازش خواهش می کنن به افتخارشون یه دور تو شیپورش بدمه!... اون هم که پایه... ما هم که هر دفعه غش غش می خندیم انگار دفعه اوله!... الان یه لحظه متوجه رفتارمون شدم دیدم خیلی ابلهیم!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد