تخیلات و توهمات


یادداشت اول: کلی مقاومت کردم که این رو اینجا ننویسم و یه مقدار آبروم رو حفظ کنم ولی نتونستم... جریان اینه که خواب می دیدم یه نرم افزار نوشتن، یه پانل سفید داره که می شه روش نقاشی کرد، مثلن یه مکعب کشید، بعد اون مکعب به شکل پنیر در می آد و قلپی از تو پانل می پره بیرون و می افته رو میز... بله، پنیر!

طرز کارش هم اینجوری بود که بعد از اینکه فهمیدن "ماده" در حقیقت انرژیِ فشرده شده اس، اومدن امواج ِ مغناطیسی با کاراکتریستیک های پنیر رو تولید کردن و وقتی شکل پنیر رو روی صفحه بکشی کاتورش رو با سری فوریه در می آرن و امواج مغناطیسی مذبور رو محاط می کنن در سری فوریه ی استخراج شده (با حدودن 18 جمله) و نتیجه می شه قطعه پنیری که از تو پانل قلپی پریده بیرون... اون وسط یه کانورتر ِ دو بعدی به سه بعدی رو هم رو FPGA پیاده کرده بودن که وقتی نقاشیت رو روی پانل به شکل دو بعدی می کشی، بتونه به یه تصور قابل قبولی از شکل سه بعدیِ تصویرت برسه... بعد تو خواب من هی به خودم می گفتم اَ ببین فوریه کاربرد داره! و یادِ استادِ محترم ریاضی مهندسی افتاده بودم و اینا!


نکته اش اینجاست که این طرح نه تنها توی خواب که همین الان توی بیداری و هوشیاری کامل هم به نظرم معقول و عملی می آد... و برای خودم نگرانم!


یادداشت دوم: این سوال که "آیا انسان دارایِ روح است" هنوز به قوتِ خودش باقیه... آیا شخصیتِ آدمی چیزیه فراتر از جسم ملموسش یا هر آنچه که آدم رو آدم می کنه یه جاییه در مجموعه ی آموخته ها و دانسته ها و مشاهدات از عنفوان کودکی؟


یادداشت سوم: داشتم خاطرات مرور می کردم، دیدم فلان حرکتی رو که پارسال نوامبر کرده بودم به نظرم نزدیکتره از سفری که رفتم ایران... شاید چون اون خاطره رو از ایران رفتنم دوست تر داشتم... فکر کنم گذشته به دلخواهِ آدم قاطی می شه و وقایع اونجوری که دوستشون داریم ترتیبشون رو عوض می کنن با هم... من هر خاطره ای رو که دوست داشته باشم با خودم می آرمش نزدیک و همچین می چسبونمش به زمانِ حال که انگار همین دیروز بود... هر چی رو هم که دوست نداشته باشم می ذارم سر جاش بمونه و به تدریج بره ته صف... اون خاطراتی که باعث تنفر یا اذیت شده باشن رو هم بی رودربایستی پاک می کنم... جوری که فکر کنم زیر دروغ سنج هم بتونم انکارشون کنم... 

نگاه که می کنی می بینی زندگی کلهم توهمه...


بعدن نوشت: در راستای یادداشتِ بالا، این ویدئو رو حتمن ببینید... خیلی همه چی رو خوب توضیح می ده...

منم وقتی نگاه می کنم می بینم لحظاتِ خیلی خوبی مثلن تو سفر ایران یا خاطراتِ کمتر-دوست-داشتنی ِ دیگه داشتم... ولی چه می شه کرد که اِندینگ خیلی مهمه واسه داستان!


نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ

اااااااااااا (سارا تو نابغه ای)..بیا این خوابتو عملی کن بعد نوبل ببر بعد من بهت افتخار کنم...چطوره؟؟هوم؟؟؟ بعدشم نابغه این نظریات گهربار رو نذار روی نت فردا یکی میاد این ایده رو می دزده بعد نوبل میگیره بعد اونوقت من به کی افتخار کنم؟؟ این یادداشت سوم رو من خیلی دوست دارم..به نظرم بهترین دسته بندی و ارشیو کردن خاطرات همینه... میدونی یه نعمت الهیه به جان خودم

نرگس پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

هههه...من قرار بود توی پرانتز به جای اینکه بنویسم (سارا تو نابغه ای) بنویسم (همگی به فتح الف)سارا تو نابغه ای... فلذا (همگی به فتح الف) به قرینه معنوی حذف شده و شما خودتان دیگر باید حدس بزنید... :دی

:)))) تو خیلی خوبی! از منم بهتری حتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد