باشو، غریبه ی کوچک


یادداشت اول: قرار است المپیک زمستانی ِ این دوره در ونکوور برگزار شود... انگار همه چیز آماده است جز برف! از قضا هم اکنون که این نامه را می نویسم هوا ده درجه بالای صفر است، باران می آید و حال همه مان خوب است... یکی از بچه ها هفته ی پیش ویستلر (سایت اصلی برگزاری بازیها) بود و می گفت که مثل چی باران می آمد... و هنوز یک ماه تا المپیک مانده... آیا برفها دوام می آورند؟ آیا آبرویمان جلویِ عالم و آدم خواهد رفت؟ آیا از سیبری برف وارد می کنیم؟ اینها سوالاتیه که در ماههای بعدی بهشون جواب می دم


یادداشت دوم: بحث می کنیم سر ترافیکِ محتمل در ایام المپیک... مرکز شهر اندازه ی کف دست است و از این سر تا آن سرش را نیم ساعته می شود گز کرد... پیش بینی می شود که خیابانها بترکند از ازدحام جمعیت... مسیر من بیشترش پیاده است (سی و پنج دقیقه رفت، بیست و پنج دقیقه برگشت)... با افتخار می گویم و اضافه می کنم که سهم من از شلوغی های المپیک خیلی که باشد سه چهار تا تنه خوردن و دو سه تا چراغ قرمز طولانی تر است... یکی از بچه ها تعجب می کند از اینکه من هر روز در کمال آرامش اینهمه پیاده راه می روم... می پرسد چرا دوچرخه نمی آوری؟... با خنده می گویم که تا حالا به فکرم نرسیده بود... تعریف می کند از فلان تابستان که آپارتمانش فلان جا بود و روزی یک ساعت رفت، یک ساعت برگشت رکاب می زد تا برسد سر کار... یکی دیگر می گوید که هنوز از خانه تا سر کار و بالعکس را می دود... بقیه هم به مکالمه می پیوندند و آمار رکاب زدن و دویدنِ هر روزشان را می دهند... دیوانه اند این مردم!


یادداشت سوم: حرفِ دویدن که می شود یادِ باشو، غریبه ی کوچک می افتم با آن قالبِ یخ و اندام لرزان در هرم گرما


یادداشت چهارم: تا خرخره کار دارم و حتی مجالی برای فکر کردن هم نیست چه برسد به نوشتن


یادداشت اضافه: با حداکثر سرعت به سوی دستشویی رهسپارم... نزدیکترین راه از جلوی در اتاق رئیس می گذرد و من هم ناچار... صدایی- انگار که کمند- ناغافل دور مچ پایم می پیچد

 - سارا!... بیا ببین تو برایِ این جوابی داری؟

پنج شش نفری توی اتاق نشسته اند به هیبتِ جلسه... به خودم می پیچم... احتمالن چهره ی برافروخته ام را می بینند که قیافه شان پر از سوال می شود... راهی نیست... با خجالت می گویم که باید بروم دستشویی... اتاق از خنده منفجر می شود... می دوم!

وقتی بر می گردم کسی توی اتاق نیست... رئیس با ته خنده می گوید که خودمان جواب را پیدا کردیم و اضافه می کند که آر یو اوکی؟!

نتیجه گیری اخلاقی: زودتر از روی صندلی بلند شوید!

شیش سیخ کباب، سیخی شیش هزار


یادداشت اول: داشتم رو یه صفحه ی رندم بالا و پایین می رفتم، گذارم خورد به یه مسئله ی ساده که برای حلش لازم داشت بدونی سرعت نور چقدره... هر چی فکر کردم یادم نیومد... تازه مثلن دو ساله از دانشگاه اومدم بیرون...


یادداشت دوم: اساتیدِ فنی نامه ی سرگشاده نوشتن برایِ رهبر... خیلی اسمایِ آشنا دیدم تو امضاها... دردم زیادت شد...


یادداشت سوم: یادمه اون اوایل ِ ایام ِ وبلاگ نویسی، کلی ذوق داشتم (و داشتیم) که بیایم از روزانه هایِ ساده ی شاید واقعن هیچی و دیالوگهای حتی نه چندان بامزه بگیم و با آب و تاب روح بدیم به روزمرگی هایِ پیش پا روی زمین افتاده... نمی دونم در حال یافتن ِ هویت و اختراع شخصیت بودیم یا ذوق اولش بود یا صرفن آدمایِ با صفاتری/سانتی مانتال تری بودیم که تموم شدیم رفت...

من که دیگه بلاگیدنم از دهن افتاده ولی هنوز لذت می برم از خوندنِ صفحه هایی که پر از زندگی ِ روزمره ی صاحباشونن...


یادداشت چهارم: گاهی از پشیمونی لبریز می شم... حکایتم مثل اون جمله ایه که می گه «وقتی دیدم که نبود»... نمی دونم کی می خوام دست از تجربه کردن بردارم...


تفلونی که این مملکت باشد


دخترک می نشیند می گوید توی کانادا هر چی به آب نزدیکتر می شی مردم بدتر می شن، تو آمریکا هر چی از آب دور می شی... دو سه دقیقه ای طول می کشه تا بفهمم چی گفته و تا خودم را می رسانم به بقیه ی حرفهایش می بینم روایتش را تمام کرده و حالا دارد نتیجه گیری می کند: «کجا تو ونکوور مردم از این کارا می کنن واسه هم»... 

نفس راحتی می کشم... چقدر به یکنفر نیاز دارم که تایید کند این غربتِ حتی خارج از عرفِ اینور آب را... به طور خاص این شهر و مشابهاتش را... نمی گویم همه چیز از مردم آب می خورد... ولی مثل وقتی که کتابِ فلسفی می خوانی و حتی یک کلمه هم نمی فهمی، دوباره و سه باره و گاهی حتی ده باره می خوانی و نمی فهمی، تسکین بخش است اگر بگویند «در ضمن مترجمش هم ناشی است»... 


دلم لک زده برایِ «احساس پیوند با محیط»... نه که وقتی ایران بودم خیلی داشتمش... که هر وقت می آمدیم ارزیابی کنیم شکایت از زندگی پیشی می گرفت بر حقیقتِ مادر-فرزندی ِ ما و مام وطن... ولی جمعهای کوچکتر بود به هر حال... چهارتا فرهیخته ی هر چند خاک خورده ولی اصل بود به هر حال... چهار جور دوستِ کمی بیشتر از پیتزا و فرنچ فرایز بود به هر خال... هنر و ادبیات بود... هوسی بود برایِ بهتر شدن... شاخ ِ امپریالیسم صنعتی خیلی کلفت است اینجا... طبقه ی متوسطش خیلی دغدغه ی پولدار شدن دارند اینجا... انقدر خارجی ِ بی کلاس دیده اند خیلی مردم ترس اند اینها... اصلن نمی شود که آدم خودش را پیوند بزند... طبقه ی ایرانی اش هم که... انشاله خداوند به همه ی دخترها یکی یک دوست پسر دولوکس و به پسرها یکی چند دوست دختر شاسی بلند بدهد، باشد که به بقیه ی زندگی هم برسیم قبل ِ مردن...


خلاصه که نشد عزیز من... بیش از دو سال است من می خواهم خودم را به این دنیایِ ونکووری پیوند بزنم، نشده که نشده... همه ی این زیبایی های طبیعی و مصنوعی هم در حد تابلو باقی مانده بی آنکه در یاد بماند... حالا نه اینکه حالِ بقیه ی مهاجرانِ همشهری و غیر همشهری بهتر باشد... من رویِ نق زدنم باز است...


پنجشنبه، یه روز قبل از کریسمس


می خوان ساعت دوازده ولمون کنن بریم کریسمس ایو در کنیم... و من انقدر ذوق مرگم که نمی دونم این نصف روز رو چه جوری آتیش بزنم... یه دل می گه صاف برم خونه، بدون یک کلام حرف بگیرم بخوابم و هر وقت خواستم بیدار شم... دلهای دیگه ای هم هستن که چیزای دیگه ای می گن ولی فکر کنم آخرش برم بخوابم... از صبح تا حالا هم یه نفس دارم وبلاگ می خونم... خلاصه امروز خوب بود!


تایم شیت ام رو پر می کنم... از جمله نکاتِ اخلاقی ِ امروز اینکه دعا کردن برایِ چیزی که ممکن الوجود نباشه بی فایده اس... برایِ چیزی که ممکن الوجود باشه هم... اِمممممم... آدم بهتره خودش آستیناش رو بزنه بالا... مطمئن تره... نکته ی دیگه اینکه بعضی از ماها با رفتارمون، حتی گاهی با محبت کردنمون، بقیه رو به گروگان می گیریم... خیلی زشته...


در آخر هم برایِ کریسمس هیجان زده نیستم ولی برایِ اینکه یه عالمه تعطیلم چرا...

درین درگه که گه گه کًه کٌه و کٌه کَه شود ناگه...


دیروز داشتم زندگینامه ی منتظری رو می خوندم... بعد فکر کردم اگه آدم می تونست به اندازه ی دو قدم جلوتر از خودش رو بو کنه چی می شد... منتظری یه بازی ای رو شروع کرد که در نهایت باعث شد فروردین 68 از قائم مقامی استعفا "داده بشه"، امام سه ماه بعدش فوت کرد... شاید اگر منتظری می دونست که اگه چند وقت دندون رو جگر بذاره تا بیست سال بعدِ مملکتی رو می تونه سامون ببخشه، اوضاع الان بهتر بود... آیا اگه می دونست، می تونست آروم بشینه و مثلن سر اعدام ها و زندانی ها دم بر نزنه یا بازم هر لحظه سکوت رو مصداق خیانت می دونست؟ همونطور که مشاهده می کنید کاری که در اون روزا قهرمانانه و آرمانگرایانه به نظر می اومد در بستر زمان تبدیل شد به یه اشتباهِ استراتژیک با تبعات زیاد... آیا می شه منتظری رو به خاطرش سرزنش کرد؟ فکر نمی کنم... به هر حال کاری رو انجام داد که اون موقع به نظرش صحیح می اومد... ولی آیا اگه تجربه اش بیشتر بود می تونست تصمیم بهتری بگیره؟ آیا موندن در بدنه ی قدرت همیشه بهتر از پشت پا زدن و قهر کردنه؟ نمی دونم...


این اتفاق بیست سال پیش افتاد و ما تا بیست سال بعدش رو دیدیم و الان داریم قضاوت می کنیم... چند تا از این اتفاقا همین الان داره می افته؟ چقدر از کارایی که الان داریم می کنیم مصداق ِ احساسات/ارزشگرایی لحظه ایه؟ چقدر از نقشه هامون شانس ِ «خوب از آب در اومدن در لانگ ترم» رو داره؟ چقدر بیست سال دیگه خودمون رو به خاطر ِ خریت های عاقلانه-نمای این روزامون سرزنش می کنیم؟ چقدر موقع دسیژن میکینگ تا بیست سال دیگه رو مد نظر داریم؟ نمی دونم...