تفلونی که این مملکت باشد


دخترک می نشیند می گوید توی کانادا هر چی به آب نزدیکتر می شی مردم بدتر می شن، تو آمریکا هر چی از آب دور می شی... دو سه دقیقه ای طول می کشه تا بفهمم چی گفته و تا خودم را می رسانم به بقیه ی حرفهایش می بینم روایتش را تمام کرده و حالا دارد نتیجه گیری می کند: «کجا تو ونکوور مردم از این کارا می کنن واسه هم»... 

نفس راحتی می کشم... چقدر به یکنفر نیاز دارم که تایید کند این غربتِ حتی خارج از عرفِ اینور آب را... به طور خاص این شهر و مشابهاتش را... نمی گویم همه چیز از مردم آب می خورد... ولی مثل وقتی که کتابِ فلسفی می خوانی و حتی یک کلمه هم نمی فهمی، دوباره و سه باره و گاهی حتی ده باره می خوانی و نمی فهمی، تسکین بخش است اگر بگویند «در ضمن مترجمش هم ناشی است»... 


دلم لک زده برایِ «احساس پیوند با محیط»... نه که وقتی ایران بودم خیلی داشتمش... که هر وقت می آمدیم ارزیابی کنیم شکایت از زندگی پیشی می گرفت بر حقیقتِ مادر-فرزندی ِ ما و مام وطن... ولی جمعهای کوچکتر بود به هر حال... چهارتا فرهیخته ی هر چند خاک خورده ولی اصل بود به هر حال... چهار جور دوستِ کمی بیشتر از پیتزا و فرنچ فرایز بود به هر خال... هنر و ادبیات بود... هوسی بود برایِ بهتر شدن... شاخ ِ امپریالیسم صنعتی خیلی کلفت است اینجا... طبقه ی متوسطش خیلی دغدغه ی پولدار شدن دارند اینجا... انقدر خارجی ِ بی کلاس دیده اند خیلی مردم ترس اند اینها... اصلن نمی شود که آدم خودش را پیوند بزند... طبقه ی ایرانی اش هم که... انشاله خداوند به همه ی دخترها یکی یک دوست پسر دولوکس و به پسرها یکی چند دوست دختر شاسی بلند بدهد، باشد که به بقیه ی زندگی هم برسیم قبل ِ مردن...


خلاصه که نشد عزیز من... بیش از دو سال است من می خواهم خودم را به این دنیایِ ونکووری پیوند بزنم، نشده که نشده... همه ی این زیبایی های طبیعی و مصنوعی هم در حد تابلو باقی مانده بی آنکه در یاد بماند... حالا نه اینکه حالِ بقیه ی مهاجرانِ همشهری و غیر همشهری بهتر باشد... من رویِ نق زدنم باز است...


نظرات 4 + ارسال نظر
میم نقطه جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ http://naamahram.mihanblog.com

بیوتن امیر خانی رو خوندین؟ چیزی توی مایه های همین توصیفاتی که کردیده البته چیزی فراتر و عمیقتر حتی بدون خیلی تعصبات مذهبی امثال من

آذین شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ق.ظ

واای سارا من چقدر الان دلم خواست اینجا بودی
توی همین تعطیلی پا میشدیم میرفتیم یه جای دنج یه دل سییییر با هم غر میزدیم !

خیلی دلم برات تنگ شد...

سارا شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ب.ظ

به میم نقطه: رمانِ بیوتن ِ امیرخانی رو با علاقه و هزار مصیبت گیر آوردم که بخونم، از شدتِ غلظتِ نگاهِ متعصب-مذهبی ای که به «خارج» داشت نتونستم جلوتر از شش صفحه برم... حیفِ امیرخانی با این هوشش که هنوز داره گره و بندِ این نوع ِ تفکر ِ تحمیلی رو از دست و پاش باز می کنه....

به آذین: الهی... اتفاقن وقتی اینو می نوشتم انقدر تو فکر این بودم که اگه تو بودی و با هم می شستیم غر می زدیم چقدر زندگی آسونتر می شد! :*

میم نقطه جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ق.ظ

من با اینکه مثل شما روشنفکر نیستم ولی رمان عباس معروفی (سمفونی مردگان)با اون عمق سیاه نمایی و تاریک نگریش نسبت به دنیا رو خوندم.

ولی باور کنید حیفه نخونیدش .... از نماز خوندن توی دیسکو تا شبیه سازی مولانا تا آقای گاورمنت تا آرمیتا و ارمیا ... تا معنای آلبالا لیل والا و...
من حداقلش میتونم بگم که اگر میخوایید حقیقت درون حزب اللهی ها بخصوص درس خونده هاشون رو بدونید و بفهمید که اینا چرا اینطور فکر می کنن "بیوتن" رو بخونید.
این فقط یه پیشنهاده.
البته نظر امیرخانی بیشتر از اینکه دید نسبت بخارج باشه دید یک آدمه که خارج اون رو و فکر اون رو درک نمی کنه یا عوضی درکش میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد