مانده پای آبله از راه دراز... بر دم دهکده مردی تنها

 

یادداشت اول: فرهنگِ افشاگری دیگه جا افتاده، عینهو تقدسات... عینهو کار ِ نیک... عینهو باریکلا پسر خوب... افشاگریِ اینجوری مثل تخریبگریه... مثل ِ شاد بودن از سوراخ شدنِ قایق ِ رقیبه، غافل از اینکه خودی ها هم تو همون قایق نشستن...  

نکنیم... 

 

یادداشت دوم: چند وقتیه که یادِ خانواده ی آقای هاشمی ِ تعلیمات اجتماعی ِ سوم دبستان افتادم که بابای خونه انتقالی گرفته بود و داشتن از کازرون می رفتن نیشابور... مستندِ ایرانگردی با تمرکز ِ ناعادلانه ولی درک شدنی روی تهران... با همه ی تعلیم ندادنش و بلکه الگو ساختنش... که الگو مساویِ چهارچوب است... مساویِ اینجوری بودن و جور دیگری نبودن است... مساویِ یکسان سازی است نه مساوی سازی... 

و امان از وقتی که نتوانی در قالب جا بیفتی... امان از وقتی که من مریم، دختر خانواده ی هاشمی، نمی شدم... نمی شد که بشوم... هر چقدر هم نرم و نازک و هر چقدر هم بچه و بی ادعا، باز توی کَتم نمی رفت مریم ِ هاشمی بودن... و آنوقت است که درگیر ِ استخراج تفاوتها می شوی مثل آن بازیِ معروفِ دو تصویر مشابه... با قرمز خط می کشی دور آنچه که یکسان نیست و همانها می شود خط قرمزت... برای یک عمر شاید... 

 

درگیر این فکرها بودم که تفعلی زدم بر گوگل به امیدِ جستجویِ سرنوشتِ امروز ِ روز ِ این خانواده... کتابِ چاپ ۱۳۸۴ را اینجا پیدا کردم اما بهتر از آن شرحی بود که در این وبلاگ بر روزگار ِ آقای هاشمی و خانواده نوشته شده بود: 

 

[...] مثلا با ارتحال حضرت امام(ره)، زیارت حرم ایشان در بهشت زهرای تهران به برنامه های سفر آقای هاشمی اضافه گردیده. یا تغییرات دیگر در ساختار زندگی اجتماعی مردم که خانواده هاشمی نماینده آن در این داستان محسوب می گردد از قبیل زندگی ساده خانواده هاشمی با چند پشتی ساده و مادر بزرگی که با روسری قجری بر روی زمین نشته به زندگی مدرن تر و مبله با لوازم زندگی و دکور بیشتر تبدیل گردیده، چرخ خیاطی مارشال دستی همسر آقای هاشمی به یک چرخ خیاطی مدرن(شاید کاچیران) با میز و تشکیلات تبدیل شده، جاروبرقی و تلویزیون و تلفن و فرش و غیره به زندگی آنها وارد شده و البته لباس و پوشش آنها نیز کمی به روزتر شده. از سویی دیگر در جریان داستان دیگر تصویری از کاخ ملل(کاخ سفید) مجموعه سعدآباد دیده نمی شود چرا که چند سالی است که آن کاخ در اختیار نهاد ریاست جمهوری برای پذیرایی و ملاقات با سران کشورهای دیگر قرار گرفته و امروزه منزل بسیاری از مقامات کشوری و لشکری از آن کاخها مجلل تر شده و دیگر اینکه در همان کاخ سبز دیگر از آن عکس زاغه نشینان اطراف تهران بر روی دیوار کاخ که توجه فرزندان آقای هاشمی را جلب می کرد و نیز  از تصاویر دیگر از کپر نشینان اطراف تهران خبری نیست و اشاره ای هم به آن نشده چراکه فکر می کنم بسیار خجالت آور باشد که بعد از گذشت قریب به 30 سال از انقلاب اسلامی با شعار حمایت از مستضعفان و فریادهای برقراری عدالت و رفاه اجتماعی، یکی از بچه های تهرانی در سکوت کلاس و وسط درس معلم بلند بگوید « اجازه خانم معلم ما که حالا هم همین جا زندگی میکنیم!!!»  

 

کل یادداشت خواندنی است... به دلیل نداشتن کتاب چاپ سالهای مختلف (در شش تقسیم بندی: قبل از جنگ، سالهای جنگ، سالهای ابتدایی رفسنجانی، سالهای انتهایی رفسنجانی، سالهای خاتمی و سالهای احمدی نژاد) قادر به پژوهش در این زمینه نبودم... ولی خوشحال شدم که حداقل خود کتاب و همچنین یادداشت مذکور را توانستم پیدا کنم...

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ق.ظ

در تمام این سالها هر وقت من هم یاد خانواده اقای هاشمی می افتادم یاد همون تیکه کتاب که تماشای کاخ سعد اباد بود و تصویر حلبی اباد قدیم میافتادم ...همه اش از خودم می پرسیدم این کتاب همینطوری الان هم تدریس میشه....مرسی سارا...این گذری که به این کتاب کردی شاهکار بود...

آره یکی از عکسایی که هیچوقت یادم نمی ره تختخواب ِ شاهه که شبیه مبل بود! و البته عکسای حلبی آباد

رضا دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:12 ب.ظ

من حرص می خوردم از دست مادربزرگه که می گفت نمی رم کاخ رو تماشا کنم ... سوال هم این بود: چرا مادربزرگ نمی خواهد به تماشای کاخ برود؟ پاسخ: چون از شاه و تمام خاندان طاغوت بیزار است !!!
توی اون سن منطق قضیه کاملن برام بی ربط بود... آخه چه ربطی داره پدر سگ ... اگر چه ازدیاد سن خصوصیتی داره که چیزهای بالذات بی منطق برات اونقدرها هم بی منطق نیست ... و این ماسمان بی منطقی حاکم است بر ذهنت

منطقش منطق تحریم بود!... ببین تو رو خدا آدم از کجا شروع می کنه

حمیدرضا چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ http://3noqte

همیشه تو ذهنم یه تصویر دهاتی وار از اون کتاب و اون خانواده هست ! نمی دونم چرا ! علیرغم اینکه وقتی بزرگ شدم بنا به شرایط چندسالی تو مناطقی که اون فرهنگ حاکمه بودم ... ولی در مورد اینکه برای یه عده کاخهای دیروز کوخ های امروز هم نیستند شدیدا موافقم .

چیزی که هیچوقت تو کَت من نرفت هم همین تصویر ِ نون پنیر خور و فقیر و قانع از خانواده ی ایرانی بود... چقدر هم سعی شد که بفهمیم باید اون شکلی باشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد